عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

انتهای انتظار

تقدیم به منتظر واقعی ، یوسف زهرا (عج)

شیعیان را مژدگانی ، وعده دیدن یار نزدیک است

می شود عالم گلستان ، دیدن روی نگار نزدیک است

همه آمــاده ز بهــر،  دیــدن مــاه رخــش

آری آری فرج ، آن گل عــذار نزدیک است

دشمنان از هیبتش ،  در خوف و در تاب و تبند

لحظه خروج آن ، مظهر صبر و قرار نزدیک است

سر گذاریم بر قدومش ، دیده را روشن کنیم

توتیای چشم سازیم ، گردی از مقدم یار نزدیک است

یک جهان عدل و عدالت ، پر شود در سایه اش

روز پایان غم و ، انتهای انتظار نزدیک است

داد جــد و مــادرش را ، تــا ســتاند از عدو

دادخواه منصف حق ، آن یل کافر شکار نزدیک است

آید از سوی حجاز با ، ذوالفقار حیدری

شیعیانش خنده بر لب ، با دو چشمی اشکبار نزدیک است

با امید لطف یزدان ، گر چه باشیم رو سیه

چشممان روشن شود بر ، آن شه والا تبار نزدیک است 

شیفته کرمانشاهی

تصاویری از سراب زیبای روانسر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای بازدید از این سراب زیبا به شهر روانسر در استان کرمانشاه سفر کرده و با مردم خوب و مهمان نواز این استان بیشتر آشنا شوید .

پادگان ابوذر

ابوذر ! پادگان سرفرازی  

ابوذر ! جای عشق و عشق بازی  

قدمگاه شهیدان خدائی  

پذیرای یلان کربلائی  

ز بهر استراحت یا که حمله  

به سوی تو روان بودند جمله  

تو آسایشگه رزمندگانی  

شدی همچون دوکوهه جاودانی  

ولی صد حیف قدرت را ندانیم  

رهایت کرده در کار جهانیم  

تو نیز همچون ابوذر در بیابان  

رها گشتی ز جور و ظلم دوران  

رها گشتی ولی یادت بدل ماند  

غم تنهائیت در جان و دل ماند  

تو جای زاری و راز و نیازی  

ابوذر پادگان سرفرازی   

 

شیفته کرمانشاهی  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غمخوار شمائیم

 

ما یار شمائیم به کس کار نداریم

غمخوار شمائیم غم اغیار نداریم

تو رهبر مائی و همه گوش بفرمان

با حرف و حدیث دگران کار نداریم

گر کل جهان قصد تعرض بنمایند

ما نیز چو منصور ، غم دار نداریم

بنمای اشارت که آنگاه ببینی

از دادن سر در ره تو عار نداریم

ماپیر و جوان چشم به یک گوشه نگاهت

سر پیچیِ از حکم تو دلدار نداریم

احکام تو را با دل و جان کرده اطاعت

در خیل سپاهت ، بجز عمار نداریم

روزی نشود روی تو را شاد نبینیم

از شوق تو جز این دل سرشار نداریم

هرگز نشود گرد تو خالی شود از یار

ما یار شمائیم ، به کس کار نداریم

 

شیفته کرمانشاهی

 

سنگ پا !

گفت: معاون رئیس جمهور در سازمان میراث فرهنگی گفته است؛ «به من انگ می‌زنند که متوهم هستم اما، باز هم می‌گویم حکم خود را از امام زمان(عج) گرفته‌ام و احمدی‌نژاد صرفاً آن را ابلاغ کرده است»!
گفتم: ایول!
گفت: ایول به چی؟!
گفتم: ایول به این همه پرروئی!... می‌گویند شخصی ادعای خدایی کرده بود. او را دستگیر کرده و نزد قاضی بردند. قاضی به او گفت؛ می‌دانی که سال گذشته یک نفر ادعای پیغمبری کرد و ما او را اعدام کردیم و یارو که خیلی پررو بود گفت؛ خیلی کار خوبی کردید جناب قاضی! چون من سال گذشته هیچ پیغمبری نفرستاده بودم!

تکلیف !


گفت: همه نامزدهای ریاست جمهوری اعلام کرده اند که برای نامزدی خود احساس تکلیف کرده اند!
گفتم: چه احساس مسئولیت لطیف و عمیق و مردم دوستانه ای؟!
گفت: همه آنها هم می گویند به نفع هیچکس کنار نخواهند رفت!
گفتم: این هم نشانه اوج فداکاری آنهاست که نمی خواهند و حاضر نیستند وظیفه و تکلیف خود را روی دوش دیگران بگذارند!
گفت: همه آنها هم ادعا می کنند در نظرسنجی ها از بقیه نامزدها جلوتر هستند!
گفتم: این هم نشانه صداقت آنهاست که حاضر نیستند حتی یک کلمه دروغ هم بر زبان خویش جاری کنند!
گفت: مرد حسابی! چرا پرت و پلا می گویی؟! اگر راست می گویند چرا هر جا که پای ریاست در میان است احساس تکلیف می کنند؟!
گفتم: چه عرض کنم؟! در دوران جنگ از شخصی پرسیدند؛ چرا هنوز پایت به جبهه نرسیده، برگشتی؟ و یارو گفت؛ به من گفته بودند مملکت در خطر است ولی وقتی به جبهه رفتم متوجه شدم که جان خودم در خطر است و برگشتم تا به تکلیف واقعی خود که حفظ جان است عمل کرده باشم!

همشیره


گفت: مصطفی تاجزاده از درون زندان نامه ای فرستاده و ضمن حمایت از مشایی نوشته است «شورای نگهبان باید صلاحیت مشایی را تایید کند»!
گفتم: از اول هم معلوم بود که دست اصحاب فتنه آمریکایی- اسرائیلی 88 با حلقه انحرافی در یک کاسه است.
گفت: اگر این سند و ده ها سند دیگر که پیوند آنها را نشان می دهد هم لو نمی رفت، مواضع و عملکرد آنها تردیدی باقی نمی گذاشت یک جریان بیشتر نیستند.
گفتم: یارو از این که فلان رفیقش شیره ای شده بود ناراحت شده و رفت که به برادر او خبر بدهد تا چاره ای بیندیشد. اما، وقتی که وارد خانه برادر طرف شده و مشاهده کرد هر دو برادر کنار هم نشسته و مشغول شیره کشی هستند با تعجب گفت؛
«برخلاف طبیعت و سیره
دو برادر شدند همشیره»!

پر و پوچ گویی های آقای چیز


حمایت های مردمی از من به حدی رسیده که اگر وارد صحنه نشوم، صحنه بر من وارد خواهد شد و ملائکه بر صورتم تف خواهند کرد، لذا پنجشنبه این هفته نه، سه شنبه اون هفته، با حضور در قطعه منافقین رسما اعلام نامزدی خواهم کرد!
به گزارش خبرگزاری چیزنا، آقای چیز ضمن بیان مطلب فوق گفت: من هرچند اعتقادی به این نظرسنجی ها ندارم، اما تا الان 238 تن از منافقین، 897726 تن از مجاهدین(!) 112 تن از بهایی ها، تعداد نامشخصی از کفتربازها و 388 ممیز 34 و نصفی از همجنس بازان+ مریم قجر عضدانلو ابریشمچی رجوی که خودش به تنهایی بالغ بر هفلشت(!) نفر می شود، با امضای طومارهای جداگانه ای، این جانب را تهدید کرده اند که اگر نیایی، چوب در آستینت فرو می کنیم! مدیر چیزنا با اشاره به این مهم که؛ «نامزدی در انتخابات بر من متعین شده است»، به تقبیح تکثر نامزدها در انتخابات پرداخت و افزود؛ دیشب در عالم رویا هوگو چاوز را در خواب دیدم که از مواضع اخیرم رضایت داشت و گفت: «نوبهار است، در آن کوش که خادمین سفرهای نوروزی، ناهار را با بهار طاق نزنند!» این فعال سیاسی خاطرنشان کرد؛ لاکردار از بس تعداد نامزدها زیاد شده، بیم آن می رود که تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان فزونی بگیرد! وی ادامه داد؛ از میان سیاسیون، به جز حاج حسینین شریعت و صفار تقریبا هر که را می شناسیم، نامزد انتخابات شده. با این حساب بهتر است از این به بعد، کسانی که نمی خواهند بیایند، اعلام کنند!
آقای چیز که در جمع شماری از رانندگان متخلف نوروزی سخن می گفت، در بخش دیگری از اراجیف مهم خود، بیان داشت؛ اگر در نظرسنجی ها، اوضاعم خیط بود، ملاک تقواست، اما اگر در نظرسنجی ها وضعم خوب باشد، باید به نظر مردم احترام گذاشت که پیش شرط دموکراسی در همین احترام است! ریاست بنگاه خبرپراکنی چیزنا آنگاه ضمن تحلیلی از آرایش کنونی نامزدها، پیش بینی کرد؛ خروجی ائتلاف اصلح نامقبول و صالح مقبول، اواخر اردیبهشت ماه، به خروجی نهایی ائتلاف نامزد مد نظر دولت و اصلح خیلی معقول، سوئیچ می شود که با فرض آمدن آقای هاشمی، ماجرا از این هم پیچیده تر خواهد شد که من فعلا بنای بر صحبت در این باره ندارم!
مدیرعامل خبرگزاری چیزنا در فراز دیگری از سخنان خود، خاطرنشان کرد؛ عجز من در اداره ستادهای استانی دلیل نمی شود که از پس اداره قوه بزرگ مجریه برنیایم! وی با بیان اینکه؛ «می دانم در انتخابات شکست می خورم»، گفت: نامزد نشدنم در انتخابات، خیانت من به مردم، و رای نیاوردنم، خیانت مردم به من است، بالاخره یکی این وسط دارد خیانت می کند که همه باید هوشیار باشند!
آقای چیز سپس به تشریح برنامه های انتخاباتی خود پرداخت و در ادامه تصریح کرد؛ برای اداره کشور، هیچ برنامه ای ندارم، اما برای خود کشور دارم!! این فعال سیاسی ادامه داد؛ به جای حل مشکلات، مشکلات را با مردم در میان می گذارم و از همه سلیقه ها در اداره کشور استفاده می کنم، مگر اینکه عکسش ثابت شود! وی که به وضوح داشت پر و پوچ می بافت، با انتقاد از کسانی که فرافکنی را از مصادیق بی اخلاقی می خوانند، بیان داشت؛ مشکلات اقتصادی را گردن تحریم خواهم انداخت، مشکلات سیاست خارجی را گردن تهدید، مشکلات سیاست داخلی را گردن لباس شخصی ها، عدم راهیابی به جام جهانی را گردن سوء مدیریت دولت قبلی، مسائل ارزی را گردن فلان خبرگزاری، و نوسان قیمت سکه را گردن شهرداری خواهم انداخت، چرا که به قول شاعر گفتنی؛ «بنی آدم اعضای یک پیکرند»!
این جز جگرزده در بخش آخر سخنان خود، ضمن گرامی داشت یاد و خاطره مرحوم کمبوجیه، نهادهای منتقد را به قطع بودجه تهدید کرد. آقای چیز گفت: حتی مرگ هم قادر نیست مرا از اعلام نامزدی باز دارد، نهی بزرگان که البته روی چشم ما جا دارد!
این گزارش می افزاید؛ آقای چیز در نهایت به پرسش های خبرنگاران پاسخ گفت. وی در پاسخ به سوال خبرنگار روزنامه کثیرالانتشار، اسم این روزنامه را مشکوک خواند و از انتظامات خواست خبرنگار این روزنامه را از سالن بیرون کنند! ریاست عظیم ترین بنگاه خبرپراکنی جهان در جواب سوال خبرنگار مجله کیهان بچه ها گفت: حداد، ولایتی، قالیباف، جلیلی، عارف، روحانی، جسمانی، زاکانی، حتی عبید زاکانی، خودشان هم می دانند که من از همه شان محبوب تر هستم، اینکه حالا چرا به نفع من کنار نمی کشند، چیزی است که تاریخ بعدها درباره آن قضاوت خواهد کرد! 


«آرملیا- خبرنگار چیزنا»

ماکارونی


گفت: سایت انتخاب نوشته است علت مخالفت خاتمی با نامزدی خود این است که می گوید اگر رد صلاحیت بشوم وجهه بین المللی انتخابات ایران زیر سؤال می رود!
گفتم: مگر همین خاتمی نبود که همه تلاش خود را به کار گرفت تا حماسه عظیم انتخابات 88 را با ادعای تقلب! زیر سؤال ببرد! حالا چی شده که نگران وجهه بین المللی انتخابات است؟!
گفت: اتفاقا رد صلاحیت کسانی که وطن فروشی کرده اند نشانه اقتدار نظام، احترام به رأی مردم و سلامت انتخابات است.
گفتم: اصلا، خاتمی می تواند فقط یک نمونه از اقدامات خود را در جریان فتنه 88 نشان بدهد که قبلا دستور آن از سوی مثلث آمریکا و اسرائیل و انگلیس صادر نشده باشد!
گفت: شاید هم جرج سوروس صهیونیست دستورالعمل جدیدی به وی داده است!
گفتم: چه عرض کنم؟! یارو می گفت، من تا چند سال پیش فکر می کردم که ماکارونی را هم مثل برنج می کارند! پرسیدند یعنی حالا متوجه شده ای؟ گفت؛ آره! تازه فهمیده ام که ماکارونی میوه یک درخت است!

نظر علامه حسن‎زاده درباره مزار حضرت زهرا(س)

شیعیان و دوستداران فاطمه زهرا(س) همواره مشتاق بوده‎اند که بدانند مزار آن حضرت کجاست و هر محبی که پای به مدینه الرسول می‎نهد، شیدا و سرگردان بین بقیع و قبر رسول طواف می‎کند براستی چه کسی است که پرده از این راز سربه مهر برکشد؟ علامه حسن‎زاده آملی با استفاده از علوم خاصه نظراتی جالب در این زمینه دارد.خبرآنلاین در این زمینه نوشت: در کلمه 345 از جلد سوم کتاب هزار ویک کلمه اثرحضرت علامه حسن زاده آملی نکته جالبی درباره محل قبر حضرت فاطمه(درود خدا بر او باد) آمده است.علامه حسن زاده در این اثر عرفانی و اخلاقی، نوشته‎اند:«حق این است که قبر حضرت فاطمه بنت رسول‎الله (صلوات الله علیهما ) در مدینه در بقعه رسول‎الله و در جوار آن حضرت است. و آن قبری که در بقیع به نام فاطمه شهرت دارد قبر فاطمه بنت اسد مادر امام امیرالمومنین علی (علیه السلام) است. بعضی از صاحبدلان به طریق خاصی از علم جفر نیز جواب گرفته‎اند که (جای قبر، خانه شفیع جمیع امت است) و صورت لوح آن این است: یا علیم قبر فاطمه زهراء -علیها السلام-مختار دویست نهج البلاغه این است: «و من کلام له (علیه السلام) عند دفن سیده النساء فاطمه علیهاالسلام: السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازله فی جوارک ....»به چند سطری که در صحیفه مصادر نهج البلاغه نگاشته ایم،التفات بفرمایید....

نامه حجت الاسلام و المسلمین قرائتی در آستانه نوروز

بسم الله الرحمن الرحیم
 
سلام علیکم؛ ایام عید و همه اعیاد بر شما مبارک باد. افرادی هستند که از همه فرصتها استفاده می کنند و افرادی که فرصت ها را از دست می دهند، ما از کدام هستیم ؟
عید نوروز، هوای مطلوب، تعطیلات، مهمانی، صله رحم، لباس نو، سفر و سیاحت، فرصت های مهمی است.
شما همکار عزیز در طول سال به کارهای تربیتی رسمی و شناخته شده مشغولید، می توانید از این فرصت ها کارهای غیر رسمی ولی گاهی عمیق تر از رسمی در لابلای تفریح و دید و بازدید انجام دهیم، از جمله :
1- از افراد محبوب و متمکن فامیل بخواهیم دور از چشم دیگران جلسه ای خصوصی برگزار و بعضی از مشکلات فامیل را حل کنیم. و برای آنان اگر می توانید به نوعی ایجاد اشتغال کنید. و اگر در میان آنان کسی زندان است برای آزادی او تدبیری کنید.
2- نوجوانانی که در درس ضعیف و نگران امتحانات دو ماه دیگر آنان هستیم را خصوصی دعوت کنیم و تحصیل کردگان فامیل ( فرهنگیان- دانشجویان ) لحظاتی دروس مشکل آنان را کمک و برای امتحانات آنان را از نگرانی بیرون آوریم.
3- اگر در میان فامیل کدورتی است و افرادی با یکدیگر قهر هستند از طریق افراد محبوب یا مهمانی ویژه و یا هر راهی که می شود تلاش کنیم که آنان را آشتی دهیم.
4- در لابلای دید و بازدیدها برای افراد بی همسر تدبیر و مشورتی شود که بهترین واسطه گری در اسلام واسطه گری در امر ازدواج است.
5- در بسیاری از جلسات به اوضاع سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ممکن است انتقاداتی وارد شود که ما باید اولاً دقت کنیم که انتقاد نابجاست یا بجا، اگر انتقاد صحیح است اشکالات را توجیه نکنیم زیرا توجیه لغزش ها حماقت است.
ولی وجود اشکال هم دلیلی بر کنارگیری از مسئولیت ها نیست زیرا انقلاب ما کودتای گروهی خاص نبوده بلکه قیام صدها هزار شهید و جانباز و اسیر بوده و نادیده گرفتن این همه سرمایه خیانت است و وظیفه ماست که از ضعف¬ها بکاهیم و نارسایی ها را تکمیل کنیم، کوتاه سخن اینکه :
توجیه اشتباه حماقت است.
تضعیف خیانت است.
تکمیل رسالت است.
6- در دید و بازدیدها به منکراتی می رسیم که افراد صاحب نفوذ باید رسالت خود را انجام دهند.
7- در دید و بازدیدها ممکن است به سئوالاتی برسیم که می توانیم آن سئوال یا اشکال را یادداشت کنیم و بعداً با تماس با فرهیختگان پاسخ را دریافت و شبهه پیش آمده را حل کنیم.
8- ممکن است در میان بستگان افرادی نسبت به نماز تارک یا کاهل یا جاهل باشند، از این فرصت با آموزش و تذکرات رابطه آنها را با خدا تقویت کنید.
9- در میان صدها هزار سفر سعی کنیم به مسافرین، در راه مانده ( ابن سبیل ) کمک کنیم و گاهی از خادمین در جاده ( پلیس - هلال احمر- اورژانس و ... ) حتی المقدور اگر می شود با کلمه ای تشکر کنید.
10- در میان این دید و بازدیدها به بستگان ضعیف و گمنام توجه بیشتری کنیم و حتی می توان  کمک های خود را به اسم عیدی به آنها برسانیم.
همکار عزیز دهها نمونه کار مفید را می توان در لابلای دید و بازدیدها انجام داد و چون انجام این کار براساس بخشنامه و اجبار و شرح وظیفه نیست، و فقط برای خداست، حتماً از نصرتها و امدادهای الهی بهره مند خواهیم شد، زیرا خداوند وعده داده که ( ان تنصرو الله ینصرکم و یثبت اقدامکم ) و یقین بدانیم که وعده الهی حتمی است.        
دوست و ارادتمند
محسن قرائتی
اسفند ماه 1391

ماجرای پزشک خصوصی خانواده رهبر انقلاب

مرجع : سایت خبری تابناک 
روایت‌های زیادی از زندگی رهبرمعظم انقلاب و ساده زیستی ایشان وجود دارد. بسیاری از شخصیت‌های سیاسی و مذهبی در خاطرات خود به این شیوه زندگی و تاکید حضرت آیت‌‍‌الله خامنه‌ی به خانواده خود در مورد زندگی عادی همچون مردم اشاره می‌کنند.
به گزارش افکارنیوز، حجت‌الاسلام احدی از اساتید حوزه علمیه قم در یکی از خاطرات خود به ماجرای مراجعه همسر رهبرمعظم انقلاب به پزشک اشاره می‌کند و می‌گوید:

روزی در حسینیه جماران منبر رفتم و خاطراتی از زندگی مقام معظم رهبری بیان کردم. بعد از سخنرانی، شخصی که خود را پزشک معرفی می کرد به من مراجعه کرد و گفت: اجازه بدهید من هم یک خاطره برای شما بگویم: روزی در مطب بیمارستان نشسته بودم، بیماران را ویزیت می کردم که خانم بسیار محجبه ای به همراه فرزندش به عنوان بیمار به من مراجعه کردند. پس از معاینه، قیافه فرزند مرا به فکر فرو برد، چون به مقام معظم رهبری شباهت فراوانی داشت.

از مادر آن نوجوان سؤال کردم که آیا شما با آیت الله خامنه ای نسبتی دارید؟ گفت: بله، من همسر ایشان هستم. تعجب وجودم را فراگرفت، به خانم مقام معظم رهبری عرض کردم: مگر شما پزشک خصوصی ندارید؟

ایشان گفتند : خیر، آقا چنین کاری را اجازه نمی دهند و می گویند شما باید مانند سایر مردم، به بیمارستان مراجعه کنید. زمانی که رفتند. من دیگر نتوانستم به کارم ادامه بدهم. سرم را روی میز گذاشتم و بسیار گریه کردم. من این خاطره را از زبان آن پزشک شنیدم. تمام مشخصات وی را به یاد دارم، اما با این حال از عالم بزگواری هم پرسیدم، ایشان نیز موضوع را تأیید فرمودند.

امروز سالگرد ورود ریال به ایران

در چنین روزی در سال 1311، ˈریالˈ به عنوان واحد پول رسمی وارد چرخه اقتصاد ایران شد و از آن روزگار تا امروز واحد پول ایران، محسوب می شود.

پول، واحدی برای سنجش و ارزش گذاری بر داد و ستد کالا و ارایه خدمات است که موجب تسهیل انتقال کالا و خدمات می شود. از مهم ترین واحد های پول ایران در طول تاریخ می توان به دینار، شاهی، قران، ریال و تومان اشاره کرد.

دینار واحد قدیمی پول در امپراتوری روم شرقی یا دیناریوس بوده است. مسلمانان پس از فتح روم دینار را به عنوان واحد پول خویش انتخاب کردند و حتی امروز نیز در برخی از کشورهای عربی از این عنوان واحد پول استفاده می شود.

ایرانیان نیز از دینار به عنوان واحد پول استفاده می کردند هر چند به تدریج و در اثر تورم دینار ارزش خود را از دست داد.

ابتدا سلطان محمود غزنوی سکه یکصد دیناری یا صنار را با نام ˈمحمودیˈ ضرب کرد. همزمان شاهان سامانی نیز سکه های 50 دیناری را ضرب و آن را ˈشاهیˈ نامیدند. در دوران صفویه شاه عباس سکه 200 دیناری ضرب و آن را ˈعباسیˈ نامید؛ عباسی در حقیقت معادل ˈ2 محمودیˈ یا ˈ4 شاهیˈ است.

نادرشاه افشار با ضرب 500 دیناری آن را ˈنادریˈ نامید، اما مردم هماره چون هر شاهی معادل 50 دینار بود از لفظ 10شاهی استفاده می کردند.

در دوران قاجار تومان، قران و شاهی واحدهای اصلی پول ایران را تشکیل می دادند. تومان واژه ای ترکی است و به معنی 10 هزار که در تقسیمات لشکری هر 10 هزار سرباز، تومان و فرمانده آن ها، امیر تومان نامیده می شد.

فتحعلی شاه قاجار برای نخستین بار، تومان طلا را با وزن یک و یک ششم مثقال در سال 1188 هجری خورشیدی ضرب کرد. در این زمان همچنین سکه نقره جدید یا همان ˈقرانˈ نیز متداول شد که معادل یک دهم تومان و پنج عباسی یا 20 شاهی بود. این واحد پول بین سال های 1203 تا 1310 در ایران رواج داشت. در این دوران همچنین از شاهی که به صورت سکه ای مسی بود نیز استفاده می شد.

ناصرالدین شاه در سال 1259 هجری خورشیدی وزن طلای تومان را کاهش داد و ارزش آن برابر 10 قران نقره شد.

واژه ریال که ریشه اسپانیایی و پرتغالی دارد به مفهوم ˈشاهیˈ و همچنین نام سکه ای نقره ای است که در دو کشور مذکور و سرزمین های وابسته به آنها رواج داشته و سپس وارد زبان فارسی شده است.

ریال که سکه ای جهانی و معادل 1250 دینار یا یک هشتم تومان ارزش داشت، برای نخستین بار در سال 1176 هجری خورشیدی رواج یافت. در سال 1203، ریال از رونق افتاد و جای خود را به قران که معادل هزار دینار یا یک دهم تومان بود، داد؛ تا بدین ترتیب واحد پول ایران وارد سیستم اعشاری شود.

اول فروردین 1311 هجری خورشیدی به علت کم شدن ارزش قران و نیاز به واحد پول ساده و قوی، ریال با پشتوانه طلا به عنوان واحد اصلی پول ایران قرار گرقت. ریال در اقتصاد ایران تا کنون جایگاه خود را به عنوان واحد پول رسمی حفظ کرده است.

بانک شاهنشاهی که توسط انگلستان تاسیس شده بود؛ حدود 40 سال، چاپ اسکناس را در انحصار خود داشت؛ تا اینکه در 23 اردیبهشت 1309، حق انتشار اسکناس از آن بانک سلب و به بانک ملی ایران واگذار شد. دو سال بعد و همزمان با آغاز سال 1311، واحد پول کشور که از قران به ریال تغییر کرده بود توسط بانک ملی ایران منتشر و ملاک معاملات قرار گرفت. اسکناس‏های اولیه به صورت 5، 10، 20، 50، 100 و 1000 ریالی، چاپ شد.

پول ملی هر کشوری به عنوان اعتبار ملی آن کشور و وسیله ای رایج و متداول جهت انجام امور تجاری و داد و ستد مورد استفاده قرار می گیرد و هرکشوری نیز با واحد پول خود به این گونه مبادلات می پردازد .

خاطرات خواندنی یک مجاهد عرب از نخستین دیدارش با شیر دره پنج‌شیر

از سطح فرهنگی نیروهای شاه مسعود حیرت کردم/ تواضع احمد شاه مسعود جذبم کرد .

گروه تاریخ رجانیوز: دوره ی مبارزه ی نیروهای مسلمان افغانستانی با حکومت کمونیستی افغانستان و سپس مبارزه با نیروهای اشغالگر شوروی، به دوره ی «جهاد افغانستان» معروف است. در دوره ی جهاد، فرماندهان مختلفی ظهور و بروز یافتند ولی چند نفر آنها شاخص تر بودند و بعدها هم نقش مهمی در تحولات بعدی افغانستان بازی کردند که از آن جمله می توان به شهید احمد شاه مسعود اشاره کرد.

آنچه می خوانید ترجمه ی بخشی از کتاب خاطرات* یکی از مجاهدین عرب افغانستان است. این فرد (مانند بسیاری دیگر از اعراب) برای جهاد به افغانستان رفته بود و با توجه به نیازهای خاص جهاد، تمرکزش را بر روی جمع کمک های مالی و پزشکی برای مردم و مجاهدین و رساندن این کمک ها به آنها قرار داده بود. او در زمان حضورش در شمال افغانستان متوجه وجود اختلافات درونی بین برخی فرماندهان جهادی هم شده و برای رفع آن به دیدار مسعود رفته بود، منتهی بعد از سفری به پاکستان و جمع کمک هایی برای مجاهدین:
 
از مرز پاکستان به داخل افغانستان حرکت کردم، همراه با قافله ای که چندان کوچک هم نبود. این قافله همه احتیاجات [مردم و مجاهدین] شمال افغانستان را تأمین نمی کرد، ولی قابل قبول بود. ... به مزار شریف برگشتم. این بار تابستان بود [مرتبه ی قبل، در زمستان به اینجا آمده بودم]. راه را در طی حدد سی روز پیمودیم. خطرات جدی ای سر راهمان ایجاد نشد، چراکه با گذشتن هر سال از جهاد افغانستان، خطرات عبور و مرور در راه ها [به واسطه ی شکست ها و عقب نشینی های نیروهای کمونیست و نیروهای شوروی] کمتر می شد. شوروی داشت ضعیف تر می شد، و همراه با آن حکومت طرفدار آن در افغانستان هم ضعیف تر می شد، در حالیکه مجاهدین در حال قدرت گیری بیشتر بودند تا جایی که بعدها به حدی رسید که دیگر با ماشین در جاده ها حرت می کردیم و نگران نیروهای شوروی و کمین هایشان نبودیم.
...[تصمیم گرفتم با احمد شاه مسعود دیدار کنم] سراغ مولوی علم رفتم و گفتم: «الان نمی توانی بگویی نمی شود به دیدار مسعود بروم [مرتبه ی قبل به دلیل سختی طی راه در زمستان های وحشتناک افغانستان، به او اجازه رفتن به دره پنجشیر را نداده بود]. می خواهم مسعود را ببینم.»
مولوی علم گفت: «می توانی ببینی اش.»
بعد یک «راه بلد» به اسم عبدالقاد سیّار مأمور کرد تا من را پیش مسعود ببرد. این عبدالقادر سیّار از زمان آغاز جهاد در سال 1979 [زمستان 1358] حلقه ی اتصال بین مسعود و ذبیح الله [از فرماندهان اصلی مسعود در این منطقه] بود. دائم بین این دو فرمانده در رفت و آمد بود، به طور متوسط دو سفر در هر ماه. می رفت پیش مسعود و باز بر می گشت پیش ذبیح الله. پنج سال قبل از آمدن من تا آن زمان، همین کارش بود. به این دلیل به او «سیاّر» می گفتند که دائما در حال سیر [بین مسعود و ذبیح الله] بود. از آنجا که برخی تماس ها و اوامر و هماهنگی ها را از ترس کشف شدن توسط نیروهای شوروی نمی شد حتی از طریق رمز در بی سیم گفت، این شخص شده بود انتقال دهنده ی اسرار نظامی مهم بین مسعود و ذبیح الله، از پنجشیر [محل استقرار مسعود] به مزار شریف [محل استقرار ذبیح الله]. چقدر این مرد در راه خدا تحمل سختی کرد. هر ماه این مسیر را با پای پیاده [به دلیل عدم امکان استفاد از وسایل نقلیه در مناطق صعب العبور و از ترس کمین یا بمباران شوروی] طی 15 روز طی می کرد و [بعد از دادن پیام یا گرفتن پیام] مجددا با پای پیاده بر می گشت. پنج سال دائما در همین وضعیت بود، تابستان و زمستان.
با سیّار راه افتادیم. پانزده روز پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به منطقه ی مرز بین پنجشیر و سلطان شیرا. منطقه ای بود از کوه های سر به فلک کشیده در سلسله جبال هندوکش. مسعود در آن زمان و بعد از عقبنشینی از پنجشیر، مرکز فرماندهی اش را در اینجا قرار داده بود. جریان از این قرار بود که نیروهای شوروی با هماهنگی وزارت دفاع دولت کمونیستی افغانستان در 21 آوریل 1985 [اول اردیبهشت 1364] حمله ای را با نام «هجوم سهمگین» برای نابود کردن مقاومت در منطقه ی پنجشیر آغاز کرده بود. به همین دلیل مسعود در این زمان به کوه های هندوکش که از شمال شرق به جنوب غرب کشیده می شد عقب نشینی کرده بود. این سلسله کوه ها واقعا بلند هستند و کوه های سخره ای ای را شامل می شوند که ارتفاع هر کدامشان حدود هفت هزار متر است.
وقتی به این منطقه ی سلطان شیرا رسیدیم، سه ماه بود که کسی هیچ خبری از مسعود نداشت. سازمان اطلاعات شوروی معروف به کی جی بی [کا گ ب] دنبال مسعود بود که سر به نیستش کند، از همین رو در این منطقه مخفی شده بود. و با گذشت چند ماه، سرگردانی روس ها زیاد شده بود. شایعاتی پخش شد مبنی بر اینکه او کشته شده است، در حالیکه رادیو روسیه خبری پخش کرد و [به دروغ] مدعی شد که مسعود، افغانستان را به مقصد آمریکا ترک کرده است تا با رئیس جمهور وقت آمریکا رونالد ریگان دیدار کند. ولی مسعود اصلا و به هیچ وجه منطقه ی کوهستانی ای که در سلطان شیرا در آن پناه گرفته بود را ترک ننموده بود. ای بسا آن خبر روس ها صرفا یک تحلیل بود، چرا که خود روس ها هم از وضعیت مسعود در آن ماه ها اطلاعاتی نداشتند.
 
اولین ملاقات با نیروهای مسعود: مجاهدینی متفاوت
به این ترتیب، رسیدن من به آنجا برای دیدار با مسعود همزمان شد با حمله ی گسترده ی روس ها برای نابودی مقاومت در دره پنجشیر. به محض اینکه به منطقه ی سلطان شیرا رسیدیم، با یک گروه از مجاهدین برخورد کردیم. مسعود نیروهایش را به گروه های کوچک تقسیم کرده بود که هر گروه شامل ده تا دوازده نفر می شد، و این گروه ها را در مناطق مختلف این کوه ها پخش کرده بود. باید مقدار دیگری راه می رفتیم تا به محلی که مسعود در آن مستقر بود برسیم. برف همینطور می بارید و تمام سر و بدن ما را پوشانده بود. آن مجاهدین طبعا عبالقادر سیار را می شناختند. سیار به آنها گفت: «همراه یک مهمان عرب که از طرف مولوی علم فرستاده شده آمده ام، در مزار شریف همراه بود و اصرار داشت مسعود را ببیند.»
به او گفتند: «همینجا منتظر بمان.»
ما را سه روز نزد خودشان در همان محل نگه داشتند تا به مسعود خبر بفرستند که من آنجا هستم یا از او اجازه ملاقات را بگیرند.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که این مجاهدین با مابقی مجاهدین که در مناطق مختلف افغانستان می دیدم فرق دارند. در جریان این طرف و آن طرف رفتنمان در مناطق مختلف افغانستان، هر دفعه در مرکزی از مراکز مجاهدین می ماندم [با توجه به وجود چندین گروه مختلف در بین مجاهدین، او این کار را می کرده تا متهم نشود که حمایت ها و کمک هایش به یک طرف خاص از مجادین می رسد و یا در اختلافات آنها طرف خاصی را می گیرد] و در آنها سادگی و ایمان مخصوص افغان ها را می دیدم. ولی در آنها آگاهی ندیده بودم. اما در سلطان شیرا فهمیدم که با یک مجموعه ی آگاه طرف هستم. تازه اینها مسئولیت فرماندهی را به عهده نداشتند بلکه مسئولیت جنگیدن داشتند، اینها جنگجویان عادی [تحت امر مسعود] بودند. این باعث شد این حس به من منتقل شود که این منطقه ای که در آن قرار دارم احتمالا رزمندگانش دارای علم و سطح فرهنگی بالاتری به نسبت دیگر رزمندگان هستند. 
مثلا یکی از سؤال هایی که اعضای این گروه [در طول آن سه روز] از من پرسید این بود که «ممکن است برای ما تشریح کنی که چطور ملت الجزایر [در جریان نبرد استقلال از استعمار فرانسه] در راه خدا جنگید ولی بعد از پیروز شدن انقلاب، دولت اسلامی برپا نکرد؟ جهاد ضد فرانسوی ها با نام خدا انجام می شد، ولی نتیجه به نام اسلام نشد.» [نویسنده ی متن، الجزایری است]
 
 
[احمد شاه مسعود]
 
وقتی این سؤال از من پرسیده شد تعجب کردم. اصلا توقع نداشتم مجاهدین چنین سؤال [دقیقی] از من بپرسند. به خودم گفتم چطور حسین [شخص سؤال کننده] همه این چیزها را درباره الجزایر و انقلابش می داند؟ درحالیکه برخی از مجاهدین دیگر اصلا نمی داننند الجزایر در کجای نقشه ی دنیا قرار دارد و مجاهدینی ساده هستند. مثلا یک مرتبه یکی از همان مجاهدین معمولی از من پرسید: «کدام حزب در کشور شما قوی تر است: پرچم یا خلق یا حزب اسلامی یا جمعیت اسلامی؟» گمان می کرد که این دو حزب کمونیستی که در افغانستان وجود دارند در همه سطح عالم در دیگر کشورها هم وجود دارند و همچنین اختلافی که بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی در افغانستان وجود دارد در الجزایر و همه کشور های اسلامی دیگر هم عینا بین همین دو حزب وجود دارد!
در نتیجه، اولین گروه مجاهدین که در این منطقه دیدم شامل مجاهدینی روشنفکر بود. تازه اینها یک گروه رزمنده بود و وظیفه شان رسانه ای یا سیاسی نبود.
 
اولین دیدار با «آمر صاحب»
بلافاصله یک چیز دیگر هم درباره کیفیت مجاهدین اینجا در ذهنم نقش بست. سه روز همراه این گروه بودم. بعدش به من گفتند «آمر صاحب» تو را خواسته است. اینجا نمی گفتند «مسعود». او در بین سربازان و فرماندهانش فقط «آمر صاحب» خوانده می شد، به معنی امیر محترم. به رغم اینکه این نوع بزرگداشت و احترام به یک شخص جزو عادات و رسوم ما [الجزایری ها] نبود، ولی به هر حال من الان در بین مردمی دیگر هستم و نباید خودم در بین آنها رفتار خاص و متمایز کننده داشته باشم. من هم دیگر به جای مسعود می گفتم «آمر صاحب». درست نبود درمورد او تعبیر دیگری غیر از آنچه فرزندان منطقه اش به کار می بردند به کار ببرم.
بعد از طی کردن مسیری در حدود سه ساعت به محل مسعود رسیدم. به محض اینکه دیدمش، چین و چروک های صورتش نظرم را جلب کرد. صورتش سریعا این احساس را در من برانگیخت که با یک انسان ساده رو به رو نیستم. انسان متمایزی بود. لبخندی به من زد، من هم لبخندی زدم. به زبان فارسی گفت «فارسی می فهمی؟» [عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است] به او گفتم : «کم کم»[عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است]. جوب داد: «خوبه». 
در کنارش عالمی ایستاده بود که مولوی غلام قاری نام داشت. او تدریس به مسعود را به عهده داشت. مسعود، به رغم تمامی شرایطی که به آن مبتلا بود و به رغم فشار حمله روس ها به او، تحصیل دین را کنار نگذاشته بود و هر روز زمانی را به یادگیری فقه حنفی اختصاص داده بود. چرا که معقول نیست که رهبر مردمی باشی و مذهب آن مردم را نشناسی. مسعود متخصص فقه نبود، او [در دانشگاه] درس مهندسی خوانده بود و مهندس بود. و روی همین حساب، دروس دینی برای او بی نهایت ضروی بود. و این عالم بیچاره، مولوی غلام قاری، مجبور بود هر روز با مسعود باشد تا به او درس بدهد، به رغم اینکه آمر صاحب هر روز از جایی به جای دیگر می رفت- و این متناسب بود با حجم توطئه ای که علیه او جریان داشت، از قبیل تلاش ها برای دستگیری یا کشتنش. زندگی مسعود را خطر ها دربرگرفته و پوشانده بودند. ولی اکثر تحرکاتش و جابه جایی هایش در آن وقت منحصر بود به کوه های شیرا که برای خارج شدن از آن باید چهار روز راه می پیمودی.
 
[نویسنده ی کتاب، در حال سخنرانی در مراسم بزرگداشت مسعود]
 
مولوی غلام قاری مسئولیت ترجمه را بر عهده گرفت و مسعود از من پرسید: کجایی هستی؟
جواب دادم: الجزایری
گفت: اسمت چیست؟
گفتم: عبدالله انس.
مسعود به فارسی پرسید: قاری قرآنی؟
گفتم: سعی می کنم.
گفت: ممکن است چند آیه بخوانی تا تلاوتت را بشنویم؟
آیات انتهایی سوره ی آل عمران را تلاوت کردم.
با لبخند به مولوی گفت: به نظر می آید از امروز جایت را از دست دادی!
مولوی هم پاسخ داد: ما مانعی نمی بینیم که از برادران عربمان یاد بگیریم، چون آنها قرآن را بهتر از ما می خوانند.
مسعود رو به من گفت: از الان به بعد روزانه نیم ساعت وقتت را بعد از نماز صبح می گیرم که با من تجوید کار کنی.
گفتم: من فقط ده روز با شما هستم تا برخی ملاحظات و مسائل را که لازم است، به شما منتقل کنم. بعدش به مزار شریف بر می گردم.
جواب داد: می دانم چرا اینجا آمده ای. دقیقا می دانم در مزار شریف چه خبر است. من ضربه ی بسیار سختی با ترور و کشته شدن ذبیح الله خوردم، مرد قوی ای که در جذب مردم آنجا بسیار رویش حساب می کردیم. نمی توانی حجم ضربه ای که با از دست دادن او خوردیم را تصور کنی.
بعد چند عکس ذبیح الله را آورد و گفت آن مرحوم [ذبیح الله] بارها به پنج شیر آمده و با او دیدار کرده بود. و ادامه داد: «من در جریان آنچه در جبهه می گذر هستم. چیزهایی که آنجا جریان دارد را دنبال می کنم، از جریانات کوچک و جزئی گرفته تا جریانات بزرگ. ولی چیزی که برای من جالب است این است که تو که یک عرب هستی و خیلی با برادران ما در مزار شریف تجربه ی همراهی نداری، چطور به این سرعت توانستی حجم رقابت بین فرماندهان منطقه رادرک کنی.»
گفتم: «چیزی که نظر مرا به سمت تو جلب کرد [و باعث شد اینجا بیایم] این بود که دیدم همه آن ها با عظمت و بزرگی از تو یاد می کنند و نام می برند، به خودم گفتم ای بسا که تو بتوانی با توجه به جایگاهی که نزد آنها داری و با به کارگیری آن، در حل مشکل کمک کنی. این چیزی بود که باعث شد پیش تو بیایم.»
بعد از آن، مسعود از سیار خواست که به آن نقطه ی اولی که مورد استقبال قرار گرفتیم [و در آنجا سه روز بودیم] برود. رو به مسئول امور مالی اش کرد و از او خواست روی برگه ای بنویسد که مقداری پول به سیار تحویل دهند. بعدش به من نگاهی کرد و گفت: «جای تو همین جاست، هرگز اینجا را ترک نخواهی کرد. با ما زندگی خواهی کرد یا با ما شهید خواهی شد. سرنوشت تو سرنوشت ماست.» و اضافه کرد: «چیزی که توی دلم هست این است که اعراب و مسلمانان، سهم خود را نسبت به این جهاد مبارک [در افغانستانه] ادا نمی کنند، و برادرانشان را در افغانستان رها کرده اند. در اینجا تعداد زیادی عرب نداریم. الان فقط تو اینجا هستی و ابو عاصم.»
ابوعاصم  یکی از جوانان کرد عراقی بود که از مدتی قبل همراه مسعود و نیروهایش بود و به آنها قرآن یاد می داد.
مسعود ادامه داد: «قبل از تو یکی از برادران اردنی به دیدن ما آمد، خدا خیرشان بدهد. ولی خیلی نماند و به پاکستان برگشت. ولی امیدوارم تو اینجا پیش ما بمانی.»
مخفی نمی کنم که وقتی اولین گروه مجاهدین را در همان نقطه اول سلطان شیرا دیدم، از آنهاخوشم آمد و این احساس در من ایجاد شد که به آنها از دیگر مجاهدین در مناطق دیگر نزدیک تر هستم. خودم را در مناطق دیگر غریب می دیدم. اما الان [و در دیدار با مسعود]، داشت این حس در من ایجاد می شد که من به طرز فکر این مردان [مسعود و یارانش] نزدیکم. وقتی با مسعود دیدار کردم و جاذبه و سادگی و تواضع او را –به رغم همه هیبتی که از او در استان های مختلف افغانستان می شنیدم- ملاحظه کردم، تصمیم گرفتم همراه او بمانم.
 
مترجم: وحید خضاب
*مشخصات کتاب: ولادة الافغان العرب، سیرة عبدالله انس بین مسعود و عبدالله عزّام، تألیف عبدالله انس، طبع دارالساقی، الطبعة الاولی 2002، بیروت
(صفحات 41 تا 47، در این متن ترجمه شده است)
 
تذکر این نکته ضروری است که ترجمه بخشی از این کتاب به معنای تأیید تمامی مطالب مندرج در کتاب یا تأیید تمامی عقاید نویسنده ی آن نیست.

مورچه

گفت و شنود 

گفت: منوشه امیر- منوچهر ساچمه چی- که 50 سال است به فلسطین اشغالی رفته و مدیریت رادیو اسرائیل را برعهده دارد، از بی عرضگی غرب در برخورد با ایران اسلامی به شدت ابراز نگرانی کرده است.
گفتم: چرا؟! مگه چی شده؟!
گفت: منوشه امیر در تفسیری که از رادیو اسرائیل پخش شد گفت؛ کوتاه آمدن آمریکا در برابر ایران غیرقابل تحمل است و از اپوزیسیون خواست خودشان دست به کار شوند و در داخل کشور آشوب برپا کنند!
گفتم: وقتی از دست آمریکا و متحدانش هیچ کاری برنمی آید، از اپوزیسیون فلک زده چه انتظاری دارد؟!
گفت: چه عرض کنم؟!
گفتم: فیلی تصادف کرده و در بخش CCU بستری بود و یک مورچه بیرون بخش قدم می زد. دکتر از مورچه پرسید؛ فرمایشی دارید؟ مورچه گفت؛ این فیل خیلی به گردن من حق داره! اومدم که اگر به خون احتیاج داشت، بهش بدم!

روایت آقا مصطفی خامنه‌ای از شهادت یک فرمانده

رجانیوز: سردار شهید «علی اصغر صفرخانی» فرمانده واحد «آر. پی. جی» تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در ۹ تیر ماه ۱۳۶۵ زمانی که تازه وارد سن ۲۱ سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم رزمانش بر عهده داشتند. به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محورهای تعیین شده، نیروهای سپاه اسلام برای آزاد سازی شهر مهران که در اشغال عراقی‌ها به سر می‌برد، به طرف این شهر روانه شدند. 
صبح روز ۱۰ تیر ماه ۱۳۶۵ علی اصغر صفرخانی که پیشاپش همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. 
 
آنچه پیش روی شماست گفتگوی خبرگزاری فارس است با آقای علی اکبر صفرخانی و خانم مارال کریمی؛ پدر و مادر این شهید عزیز که این دو بزرگوار اگر چه صحبت کردن برایشان مشکل بود اما لطف کرده و این وقت را به ما اختصاص دادند.
 
 
مارال کریمی هستم اهل یکی از روستاهای بویین زهرا. سالی که در این شهر زلزله آمد خانه ما هم مانند اغلب خانه‌های روستا خراب شد و چند نفر از بستگانم را زیر آوار از دست دادم. آن روز‌ها خیلی گریه می‌کردم. ولی خوب چه می‌شود کرد؟‌‌ همان سال‌ها بود با که با پدر علی اصغر عروسی کردیم. 
 
علی اکبر پسر خانواده صفرخانی بود. آن‌ها در روستای نزدیک ما زندگی می‌کردند. البته مدتی بود که شوهرم برای کار مهاجرت کرده بود به شهریار. آنجا کشاورزی می‌کرد و گندم و جو می‌کاشت. گمانم ۱۸ سالم شده بود که ازدواج کردم و در‌‌ همان شهریار ساکن شدیم. ما خانه مستقلی از خودمان نداشتیم. خانه ارباب؛ مانند یک قلعه بسیار بزرگ بود که ما هم به عنوان رعیتش در یک گوشه این قلعه زندگیمان را آغاز کردیم. علاوه بر کشاورزی در خانه حیواناتی چون گاو و گوسفند هم داشتیم که با نگهداری آن‌ها معاشمان راحت‌تر به دست می‌آمد. 
 
مراسم عروسی ما مثل رسوم‌‌ همان زمان برگزار شد. قاطری را با پارچه‌های رنگی تزئین کرده بودند به عنوان ماشین عروس (با خنده) تا من را با آن ببرند خانه شوهر ولی من از سوار شدن امتناع می‌کردم چون خیلی می‌ترسیدم. خلاصه به زور سوار شدم و یکی را پشتم نشاندن تا نیفتم. ازدواج ما اگرچه خیلی ساده برگزار شد ولی جدا با صفا بود.
 
قسم خوردم که من بچه ندارم
 
مدتی که از آغاز زندگی مشترکمان می‌گذشت بچه‌ای به دنیا آوردم که فوت کرد. بعد از آن تا حدود چهار سال خدا به ما بچه‌ای نداد. خیلی نذر و نیاز می‌کردم اما افاقه نمی‌کرد. نذر‌هایم بیشتر معنوی بود چون توان مالیمان به قدری نبود که بخواهم مثلا نذر غذا بکنم. تا اینکه با حالت‌های جسمی که پیدا کردم، چند نفر از خانم‌های اطرافم به من گفتند تو بارداری. از آنجایی که ناامید شده بودم می‌گفتم: نه. آن‌ها با اصرار می‌گفتند حدسشان درست است که من با عصبانیت قسم خوردم که من بچه‌ای ندارم. همان شب خانمی را در خواب دیدم که به من گفت: چرا قسم می‌خوری که بچه نداری؟ تو بارداری. 
 
گفتم: نه. 
 
خانم در‌‌ همان عالم خواب به من گفت: برو داخل زیر زمین. اگر چراغی را دیدی روشن است و آبی هم به صورتت پاشیده شد بدان خدا بچه‌ای به شما داده و این را نشانه‌ای بدان برای صادق بودن حرف من. 
 
رفتم داخل زیر زمین دیدم می‌زی هست که رویش پارچه سیاهی انداخته شده و فانوسی رویش می‌سوزد. روی پله‌ها که رسیدم یک نفر آب پاچید به صورتم. 
 
آن خانم دوباره گفت: اسم بچه‌ات را هم بگذار علی اصغر. 
 
وقتی از خواب بیدار شدم کم کم علائم بچه دار شدنم را حس کردم و خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه به دنیا آمد طبق‌‌ همان خوابی که دیده بودم اسمش را گذاشتم علی اصغر. 
 
بعد از او خدا به ما عنایت کرد و شش فرزند دیگر هم به دنیا آوردم. 
 
خانه‌مان را ۴ هزار تومان خریدیم
 
هفت سالی بود که در شهریار زندگی می‌کردیم تا اینکه پسر خواهر حاجی برایش در ریاست جمهوری کاری پیدا کرد و ما نقل مکان کردیم به تهران و در همین محله خانه‌ای با قیمت ماهانه ۲ تومان اجاره کردیم. مدتی که آقای صفر خانی کار می‌کرد توانستیم خانه بخریم. آن زمان ما با ۴ هزار تومان صاحب خانه شدیم. 
 
علی اصغر عاشق شهریار بود. یک بار دیدم سه روز ازش خبری نیست. البته حدس می‌زدم که رفته باشد آنجا. مادر شوهرم که خیلی به او علاقه داشت دائم سراغش را می‌گرفت. من هم بلند شدم رفتم دیدم بله رفته شهریار، از دستش حسابی عصبانی بودم. دستش را گرفتم و آوردمش. اذیت کردن‌هایش همینطوری بود.
 
علی اصغر بچه آرام و شوخی بود. برای همین اقوام و دوستان خیلی دوستش داشتند. کمتر شده بود من را اذیت کند ولی یکبار حسابی با دمپایی کتکش زدم. ماجرا از این قرار بود که علی اصغر در خیابان فلاح مدرسه می‌رفت، یک روز که در حال برگشتن به خانه بود، بچه‌های شر کوچه او را کتک زده بودند و پولش را هم گرفته بودند. وقتی آمد خانه من هم با دمپایی افتادم دنبالش که چرا نتوانستی از حقت دفاع کنی. بچه‌ام هیچی هم نگفت. 
 
علی اصغر با دوستانش خیلی صمیمی بود و آن‌ها را زیاد دعوت می‌کرد به خانه‌مان. یک بار داشتم می‌آمدم خانه که متوجه شدم تعداد زیادی موتور در کوچه ما پارک کردند. وقتی رفتم داخل دیدم علی اصغر دوستانش را آورده خانه، جمع با صفایی داشتند. تعداد زیادی از آن جمع بعد‌ها به شهادت رسیدند. 
 
 
علی اصغر تمام دستمزدش را می‌داد پدرش
 
در قدیم‌، بچه‌ها تابستان که مدرسه‌شان تعطیل می‌شد می‌رفتند شاگردی در مغازه‌ها و کار می‌کردند. علی اصغر هم همین‌طور بود. وقتی که کار می‌کرد دستمزدش را هم می‌داد به پدرش.
 
یک بار آمد خانه و به پدرش گفت: بابا گفتند باید زن بگیری و الا از جبهه اخراجت می‌کنیم. البته این موضوع را با شوخی مطرح می‌کرد. پدرش گفت اگر کسی را مد نظر داری بگو برویم خواستگاری. علی اصغر گفت: نه فقط می‌خواهم بسیجی باشد. 
 
من هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرس و جو کردم و آدرس خانه‌شان را گرفتم و رفتیم خواستگاری. الحمدالله قسمت شد و هر دو قبول کردند. 
 
مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. علی اصغر و خانمش به خواست پسر من هیچ کدام از فامیل را دعوت نکردند. او می‌گفت می‌خواهم فقط از بچه‌های لشکر در مراسمم حضور داشته باشند. همین هم شد. هر چه گفتم مادر زشته فامیل ناراحت می‌شوند گوشش بدهکار نبود و می‌گفت ما در کوچه‌مان تازه شهید داده‌ایم و خانواده‌اش عزادار هستند آن وقت ما در این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟ خانمش هم با او هم عقیده بود. 
 
بعد از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک پارچه پیراهنی آوردند. 
 
زندگی مشترک علی اصغر و همسرش در طبقه بالای خانه ما شروع شد و حاصل این ازدواج یک دختر است به نام زینب که موقع شهادت پدرش سه ساله بود. 
 
مهمان‌هایی که برای آخرین بار علی اصغر را دیدند
 
آخرین دفعه‌ای که علی اصغر می‌خواست برود ماه رمضان بود. آمد به من گفت مادر می‌خواهم همه فامیل را افطاری دعوت کنم خانه‌مان. گفتم: مادر جان من الان حوصله ندارم، حالا چه وقت این کار است؟ زیر بار نرفت و همه را دعوت کرد. بچه‌ام خورشت قورمه سبزی را خیلی دوست داشت برای همین آن شب گفت قورمه سبزی بپزید. شب به یاد ماندنی و خوبی بود. فکر می‌کنم این آخرین مهمانی‌ای بود که علی اصغر در آن حضور داشت. 
 
از بعد ازدواجش هر وقت می‌خواست برود جبهه می‌گفتم نرو همسرت جوان است یک بلایی سرت بیاد تکلیف خانمت چه می‌شود؟ اما علی اصغر گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. موقع خداحافظی هم اصلا اجازه نمی‌داد حتی ما تا جلوی در برویم.‌‌ همان داخل خانه خداحافظی می‌کرد و می‌رفت.
 
من از‌‌ همان اول مخالف جبهه رفتن علی اصغر بودم. دفعه اولی که می‌خواست برود جبهه ۱۴ سالش بود. من راضی نبودم. هر چه اصرار کرد که پای رضایت نامه‌اش را امضا کنم قبول نمی‌کردم. گفتم: اصلا مگر تو نمی‌خواهی من انگشت بزنم پای برگه، وقتی خوابیدم خودت بیا یواشکی انگشتم را جوهری کن و بزن پای برگه چون من در بیداری امضا نمی‌کنم. اما او هم می‌گفت: نه باید با رضایت خودت امضا کنی. آن قدر اصرار کرد تا بالاخره قبول کردم. بعد رفت و تا ۴۰ روز ازش خبر نداشتم. خیلی دلم شور می‌زد، سراغش را از یکی از دوستانش گرفتم او هم که از ماجرای انگشت زدن من خبر داشت به شوخی گفت: خودت اجازه دادی برود دیگر.‌‌ همان انگشت شما شهیدش کرد.
 
وقتی علی اصغر شهید شد من رفته بودم مشهد. به من خبر دادند که برادرم مریض است بیایم. علاوه بر علی اصغر، دو پسر دیگرم هم جبهه بودند. دختر‌هایم کوچک بودند گذاشته بودمشان منزل یکی از اقوام. وقتی رفتم بیارمشان دیدم جلوی خانه‌مان دوستان علی ایستادند ولی داخل نمی‌روند. دلم خیلی شور می‌زد. اصلا پا‌هایم شل شده بود و رمق راه رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم گفت: برای چه گریه می‌کنی؟ گفتم: اصغر یا شهید شده یا مجروح اما شما به من نمی‌گویید. اگر چیزی نبود در این مدت یک تلفن می‌زد. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که از اصغر چه خبر؟ گفتند: خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدید؟ گفتند: امروز قراره اصغر بیاد. 
 
من آرام نداشتم. از هر کسی می‌پرسیدم می‌گفتند دارد می‌آید. همسایه‌مان چهلم یکی از بچه‌هایش بود و می‌خواستند بروند بهشت زهرا. من هم که حال و حوصله نداشتم لباس پوشیدم و با آن‌ها رفتم. دیدم در بهشت زهرا همه منو یک طوری نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند. با خودم گفتم: خدایا چه شده؟! 
 
از بهشت زهرا که برگشتیم همسایه‌مان به زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. گفتم: نه من خسته نیستم می‌خواهم بروم خانه خودمان. ولی به زور من را برد و یواش یواش به من گفتند. اصلا گریه نکردم چون می‌دانستم اصغر ناراحت می‌شود. غروب بود که جنازه‌اش را آوردند. پیکرش را که دیدم متوجه شدم زیر سینه‌اش مورد اصابت ترکش قرار گرفته است. 
 
عکس علی اصغر را زدم به دیوار و هر وقت می‌خواهم نماز بخوانم یک پارچه می‌اندازم روی عکسش. یک شب خواب دیدم آمد خانه و عینک به چشمش است. پرسیدم علی اصغر چرا عینک زدی، تو که چشمت ضعیف نبود؟ گفت: چند وقته عینک می‌زنم تو خبر نداری. به خودم می‌گویم شاید برای این است که روی عکسش پارچه انداختم.
 
شهیدی که از خانه فرار کرد
 
علی‌اصغر سنش برای جبهه رفتن خیلی کم بود برای همین من و مادرش مخالفت می‌کردیم که برود. یکبار دید هر چه اصرار می‌کند گوش ما بدهکار رضایت دادن نیست. برای آخرین بار می‌خواست مطرح کند. خانه ما از راه پله طبقه دوم پنجره دارد و از آن به راحتی می‌شد پرید داخل کوچه. علی اصغر هم آنجا ایستاده بود و باز اصرار می‌کرد. اما من حرفم یک کلام بود. او هم که دید اصرار فایده ندارد از پنجره پرید داخل کوچه و رفت جبهه. 
 
او فرمانده گردان آرپی‌جی زن‌های لشکر ۲۷ بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی را هم که سیگاری بود در گردانش راه نمی‌داد. اگر هم کسی سیگاری بود می‌گفت اینجا روشن نکنید، کسی در این گردان سیگار نمی‌کشد. از روزه خواری هم خیلی بدش می‌آمد. زمانی که در کمیته بود در اکباتان کسی را در حال روزه خواری دیده بود و دنبالش افتاد و دستگیرش کرد. 
 
با ماشین آقای خامنه‌ای رفتم دیدن امام
 
من خیلی دوست داشتم امام را ببینم. یکبار رفتم جماران اما هر کاری می‌کردم اجازه دیدار نمی‌دادند. در همین جریان بود که آقای خامنه‌ا ی را دیدم. من در آبدارخانه ریاست جمهوری کار می‌کردم و خوب ایشان من را می‌شناخت و با دیدنم پرسید: صفر خوانی اینجا چه می‌کنی؟ گفتم: می‌خواهم امام را ببینم اما نمی‌گذارند. ایشان هم گفت: برو سوار ماشین شو خودم می‌برمت. همین شد که توانستم امام را ببینم. 
 
حاج آقا خامنه‌ای خیلی به من اعتماد داشت. زمانی هم مهمانی برایشان می‌آمد می‌گفت صفر خانی می‌خواهم فقط خودت پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعا لذت بخش بود.
 
من ۸ سال با آقای خامنه‌ای کار کردم. ۸ سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و ۵ سال هم با آقای خاتمی کار کردم که بعد باز نشسته شدم. من از آن دوران خاطرات زیادی دارم. آن‌ها به من خیلی احترام می‌گذاشتند. زمانی هم که حاج آقا خامنه‌ای رهبر شد می‌خواستند من را ببرند بیت اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند. 
 
شهادت پسرم به روایت پسر ارشد آقا
 
علی اصغر که شهید شد آقای خامنه‌ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می‌کرد که: ما داشتیم از خط بر می‌گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می‌آیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنه‌ای به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می‌دارم.
 
اکثر هم رزم‌های علی اصغر آرپی جی زن بودند. آن‌ها خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند که می‌خواستند نشان آقای خامنه‌ای بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر ما بیاوریم ببینند. من به حاج آقا خامنه‌ای گفتم. ایشان هم گفتند: باشه بگو فلان زمان بیایند. در حیاط پاستور بچه‌ها آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای خامنه‌ای خوشش آمد و گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است. 
 

اینجایی هم که شما کار می‌کنید کمتر از جبهه نیست
 
چند دفعه با آقای خامنه ‌ای رفتم جبهه. به آقای خامنه‌ای می‌گفتم: من هم دوست دارم بروم جبهه بمانم. اما ایشان می‌گفت: آقای صفرخانی اینجایی هم که شما کار می‌کنید کمتر از جبهه نیست. تو بری یکی دیگه بیاد چند نفر رو به کشتن بده خوبه؟ خب کار من طوری بود که به هرکسی نمی‌توانستند اعتماد کنند. اگر آدمی عناد داشت می‌توانست مه‌مان‌ها و یا کادر ریاست جمهوری را مسموم کند.
 
در ده با یکی از اهالی دعوایم شده بود. طرف با ۱۵ نفر آمد با من دعوا کند و کار به کتک کاری کشید. نمی‌دانم چه کسی به اصغر خبر داده بود که خودش را سریع از جبهه رساند بویین زهرا. با‌‌ همان لباس جنگ آمد گفت: کی شما را زده؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: پدرشان را درمی آورم. گفتم: بابا جان ما صلح کردیم دیگر نمی‌خواد کاری کنی. 
 
از طرفی از جبهه هم پیغام دادند به علی اصغر که برگرد اما او گفت: من نمایم. بیایم آنجا که پدرم را کتک بزنند؟ خلاصه به زور فرستادیمش رفت. گفت: صلح نکنید تا من برگردم. ماجرا را برای حاج آقا خامنه‌ای هم تعریف کردم، آقای خامنه‌ای هم نامه‌ای نوشتند برای دادستان بویین زهرا که این صلح باطل است. ماجرا از این قرار بود که آن آدم مشروبات الکی استفاده می‌کرد و یکی از اهالی را در‌‌ همان حالت مستی کتک زده بود. بعد کلانتری بویین زهرا هم او را دستگیر کرده و برده بود. آن طرف هم فکر می‌کرد پسر من به کلانتری خبر داده که او را دستگیر کنند. سر همین سوءتفاهم با من هم دعوایش شد و زد تو صورت من، چشمم هم حسابی باد کرده بود. علی بعد از آن ماجرا رفت و دیگر بر نگشت. 
 
رییس جمهور هر روز اول با من احوالپرسی می‌کرد
 
در تمام مدتی که در ریاست جمهوری کار می‌کردم حاج آقا خامنه‌ای تنها کسی بود که وقتی وارد می‌شد اول می‌آمد پیش من و احوالپرسی می‌کرد بعد می‌رفت داخل اتاقش. ایشان خیلی خوش اخلاق و شوخ طبع بودند. یک روز آقای خامنه‌ای داشت می‌رفت خدمت امام خمینی (ره). من هم طبق عادت همیشه اسپند برای ایشان دود کردم. ایشان با شوخی گفتند: صفرخانی! یه کم ببر آن طرف‌تر دودش خفه‌ام کرد. 
 
آقای خامنه‌ای به شدت حواسشان به بیت المال بود. یکبار در دفتر حاج آقا خامنه‌ای جلسه بود. من یک سینی چای ریختم و بردم برای مهمان‌ها. برای هر کسی یک فنجان چای گذاشتم. وقتی که بعد از چند دقیقه رفتم استکان‌ها را جمع کنم دیدم عده‌ای چایشان را نخوردند و سرد شده و باید دور بریزم. بعد از اینکه جلسه تمام شد آقای خامنه‌ای من را صدا زد و گفت: صفر خانی بیا. رفتم. ایشان گفت: از این به بعد خواستی برای مه‌مان‌ها چای بیاوری نگذار جلویشان. تعارف کن تا هر کسی می‌خواست بردارد. اضافه‌اش را بر گردان در قوری تا اسراف نشود. توجه ایشان بسیار دقیق بود حتی به این موارد. 
 
اتاقی که در آن جلسات آقای خامنه‌ای برگزار می‌شد خیلی ساده بود. دیوارهای سیاهی داشت و رنگش از بین رفته بود. به ایشان گفتم اجازه می‌دید اتاق را رنگ کنیم؟ ایشان گفت: نه لازم نیست. همانطور که هست خوبه.
 
یکبار که رفته بودم جبهه تا به علی اصغر سر بزنم. مرا برد کنار یک درخت و گفت: بابا این درخت را می‌بینی؟ گفتم: آره. گفت: چند وقت پیش نزدیک بود من زیر این درخت اسیر شوم. گفتم: چطوری؟ گفت: رفتم آنجا دیدم دو تانک بسیار نو عراقی آنجاست و هیچ کسی هم نیست. با سه نفر از بچه‌ها رفتیم که تانک‌ها را بیاوریم یکهو دورمان را گرفتند و شروع کردند به تیر اندازی. سه نفر همراهم بودن که من آن‌ها را فراری دادم رفتن تا اگر بحث اسارت پیش آمد فقط من اسیر شوم. علی اصغر می‌گفت: من اورکتم را باز کرده و شروع کردم به دویدن و فرار کردم وقتی برگشم عقب اورکتم سوراخ سوراخ شده بود. 
 
 
ماجرای دعوای پسرم با فرزند رییس جمهور
 
یکبار حمید پسر کوچکم را با خودم بردم ریاست جمهوری. آقا میثم فرزند کوچک آقا هم آن روز بودند. چند لحظه بعد دیدم دارند با هم دعوا و کتک کاری می‌کنند. رفتم جلو دست حمید را گرفتم گفتم نزن! می‌دانی این کیه؟؟ ایشان پدرش رییس اینجاست همه دور او هستند. چرا با او دعوا می‌کنی؟ می‌آیند می‌برنت‌ها! حمید که بچه بود در‌‌ همان عالم کودکی گفت: هر کسی می‌خواهد باشد نباید من را اذیت کند. خلاصه جدایشان کردم. آقا میثم هر وقت من را می‌بیند سراغ حمید را می‌گیرد و می‌پرسد صفر خانی آن پسرت که با هم دعوا کردیم کجاست؟ (خنده)
 
شهید علیرضا قبله‌ای پسر همسایه ما بود. علی اصغر خیلی از شهادت ایشان ناراحت بود و تعریف می‌کرد وقتی علیرضا شهید شد تکه‌های گوشت بدنش چسبیده بود به سیم خاردار. او هر وقت این ماجرا را یادآوری می‌کرد خیلی ناراحت می‌شد. 
 
 
سفری برای حاج آقا خامنه‌ای در شیراز پیش آمد. آنجا برای حدودا ۷۰ نفر سفره انداختیم. بعد که همه غذا خوردن رفتند. من و یک نفر دیگر داشتیم سفره را جمع می‌کردیم که آقا متوجه شد و عبایش را گذاشت کنار و شروع کردند کمک ما سفره جمع کردن. بقیه وقتی متوجه شدن برگشتند تا آن‌ها هم کمک کنند .

درمان با عسل و دارچین

 


دارچین یکی از قدیمی‌ترین انواع ادویه شناخته شده توسط بشر است و شهرت عسل نیز از زمانی که تاریخ آغاز شده است، وجود داشته و وجود خواهد داشت؛ 2 ماده‌ای که با خواص شفادهنده منحصر به فرد خود، زمان زیادی است که به‌عنوان یک درمان خانگی مورد استفاده قرار می‌گیرند. اسانس دارچین و آنزیم عسل، غذاهایی ضد‌میکروبی هستند که از رشد باکتری و قارچ جلوگیری به عمل می‌آورند.
این دو نه‌تنها به‌عنوان نوشیدنی‌های خوش‌طعم و دارو مورد استفاده قرار می‌گیرند بلکه همچنین عناصری معطر هستند و به‌عنوان جایگزینی برای طعم دهنده‌های سنتی غذا مورد استفاده قرار می‌گیرند و این به‌دلیل خاصیت ضد‌میکروبی مؤثر آنهاست. مردم ادعا می‌کنند که ترکیب این دو، شفادهنده‌ای طبیعی برای بسیاری از بیماری‌ها و فرمولی است که فواید سلامتی بسیاری در خود دارد.
بیماری‌های قلبی: عسل و پودر دارچین را روی نان بمالید و از آن به‌طور منظم به‌عنوان صبحانه به جای مربا یا کره استفاده کنید.
التهاب مفصل: ترکیب این دو را روی بخشی از بدن که درد می‌کند بمالید و آن را به آرامی ماساژ دهید.
ریزش مو: قبل از حمام کردن، ترکیبی از روغن زیتون گرم، یک قاشق غذاخوری عسل و یک قاشق چایخوری پودر دارچین را تهیه کرده و روی موها بمالید، آن را برای 15‌دقیقه رها کنید و سپس آن را بشویید.
عفونت مثانه: پودر دارچین و عسل را در یک لیوان آب گرم مخلوط کنید و بنوشید.
دندان درد: ترکیبی از این دو را روی دندانی که درد می‌کند، قرار دهید.
کلسترول: ترکیب این دو را با آب جوش یا چای سبز مخلوط کرده و بنوشید.
سرماخوردگی: در طول فصل زمستان، برای حفاظت از دستگاه ایمنی خود، ترکیبی از عسل و پودر دارچین را با آب ولرم به‌طور مرتب استفاده کرده و بنوشید.
سوء‌هاضمه: کمی پودر دارچین را روی یک قاشق غذاخوری از عسل بپاشید و قبل از اینکه غذایی بخورید، مصرف کنید. با این کار قدرت اسیدی معده خود را افزایش می‌دهید.
طول عمر: به‌طور منظم از چایی که با ترکیبی از عسل و پودر دارچین مخلوط شده است، استفاده کنید.
جوش: عسل را با پودر دارچین مخلوط کرده و قبل از خواب روی جوش‌هایتان بمالید. صبح بعد صورت خود را بشویید.
چاقی: برای کاهش وزن خود، هر روز صبح، نیم ساعت قبل از خوردن صبحانه، یک قاشق چایخوری عسل با نیم قاشق چایخوری پودر دارچین را در یک لیوان آب جوش مخلوط کرده و بنوشید. معده باید خالی باشد.
پودر دارچین به افزایش میزان انسولین در بدن کمک می‌کند و این توانایی را دارد تا فعالیت انسولین را در بدن تا 20‌برابر افزایش دهد و برای افرادی که از سطح قند خون بالایی برخوردار هستند، بسیار مفید است (افراد چاق و بیماران دیابتی). عسل نیز به سوخت و ساز کلسترول نامطلوب و اسید چرب کمک شایان توجهی می‌کند، مکانیسم سوخت رسانی بدن را فراهم می‌کند، سطح قند خون را در حد متعادل نگاه می‌دارد و به هورمون‌های بازیابی بدن اجازه می‌دهد تا چربی‌های ذخیره شده اضافی را بسوزانند.
بوی بد دهان: غرغره کردن با عسل و پودر دارچینی که با آب جوش مخلوط شده باشند، سبب می‌شود تا دهان شما در طول روز بوی بد ندهد و خوشبو باقی بماند.

چرت

(گفت و شنود)
گفت: نتانیاهو در مصاحبه با مجله آمریکایی «تایم» گفته است پدرم که چند روز قبل مرد، به من دو نصیحت کرده بود.
گفتم: نصیحت پدرش چی بوده؟!
گفت: می گوید؛ «وقتی وارد سیاست شدم، پدرم به من دو نصیحت کرد. اول آن که دنبال پول نباش و دوم آن که از کسی انتقاد نکن!»
گفتم: معلوم می شود که نتانیاهو نصیحت این پدرش را گوش نکرده است. پس رفتارش را از کدام پدرش ارث برده؟!
گفت: چه عرض کنم؟! مردک کودک کش می خواهد خودش را آدم حسابی جا بزند.
گفتم: یارو در جمع دوستانش نشسته بود که بی اختیار خوابش برد، بعد از چند دقیقه، به علتی که گفتن ندارد! ناگهان از خواب پرید و بی آن که بداند چه شده گفت؛ آره! یک لحظه چرتم برد و در عالم رؤیا پدرم را دیدم که با صدای بلند سرم داد کشید! یکی از دوستانش گفت؛ حق با توست. چون ما هم صدای مرحوم پدرت را شنیدیم!

استارت

(گفت و شنود)
گفت: خلیفه بن سلطان، نخست وزیر بحرین با ابراز ناامیدی از شکست طرح الحاق بحرین به عربستان گفته است؛ این طرح برای جلوگیری از انقلاب های منطقه و مقابله با ایران بود.
گفتم: موز اگر قوت داشت کمر خودش را راست می کرد ولی الان که آل خلیفه وارد میدان مین شده و آل سعود هم روی اره نشسته.
گفت: اظهارات این یارو نشان می دهد که طرح الحاق بحرین به عربستان، از طرف آمریکا و اسرائیل به آنها دیکته شده است.
گفتم: وقتی از دست آمریکا و متحدانش علیه انقلاب های اسلامی منطقه و جمهوری اسلامی هیچ غلطی ساخته نیست، آل سعود و آل خلیفه در حال سقوط می خواهند چه غلطی بکنند؟!
گفت: چه عرض کنم؟! حیوونکی ها آخر عمری بدجوری دچار توهم شده اند!
گفتم: یارو به دکتر گفت؛ پسرم فکر می کند یک کامیون است یک روز می گوید باطری ندارم، یک روز می گوید پنچرم و... دکتر گفت؛ خب! بیارش معاینه کنم؟! و یارو جواب داد؛ می خواستم بیارمش، اما، هرچی گوشش رو پیچوندم، استارت نزد!

فغان از جدایی


حسین قدیانی
نمی دانم چرا، چگونه و با کدام نیت، این همه میان کشورهای اسلامی، مرز جغرافیایی وجود دارد؟! درد نهفته در این سؤال، آنجا تشدید می شود که نیم نگاهی به بعضی همسایگان ایران خودمان بیاندازیم. عجبا که بعضاً تاریخ و فرهنگ و زبان و دین و آئین و رسم و رسوم، یکی است، اما امان از مرز جغرافیا. گویی «نقشه» را دشمن کشیده به قصد اختلاف و کوچک سازی بلاد خاوری در میانه ترین جای زمین. جنوب را نگاه می کنم و بحرین را می بینم و افسوس می خورم و شمال را نگاه می کنم و آذربایجان را می بینم و افسوس می خورم. خدایی باید لعنت فرستاد به موازات لعن آل خلیفه و آل خلیفه اف(!)، رژیم بی صفت پهلوی و دولت بی عار قاجار را. قرارداد پشت قرارداد، کوچک کردند ایران اسلامی بزرگ را به بهانه ساعاتی طرب بیشتر. آه که در تاریخ می خوانم منامه و باکو و گنجه و... پاره تن وطن اند، لیکن در جغرافیا می بینم جدای از مام میهن، غریبانه زندگی می کنند. جوان مسلمانی در جنوب خلیج فارس باید شاهد توپ و تانک سعودی ها باشد و پیر مسلمانی در شمال خزر، شاهد راهپیمایی همجنس بازان. نه فقط این، بلکه شاهد جولان صهیونیست ها، و این اواخر، شاهد حضور منافقین. چرا؟ تحمل این همه جور، به کدام جرم؟ چون رگ غیرت نداشتند پادشاهان این دیار، روزگار ماضی. چون آستین شان، میزبان دست دشمن شد تا برای مسلمین، نقشه جدید بکشند. نقشه بکشند و کار را برسانند به این همه هجران. دلم می خواست «نظامی گنجوی» زنده بود تا غم می سرود در سوگ «هفت پیکر». گاهی درد جنوب خلیج فارس نمی گذارد درد شمال خزر را درست ببینیم. اینک حجاب در گنجه ممنوع است و هنگام نماز، مساجد باکو باید اذان را در خفا بگویند. آن از جنوب و این از شمال، وقتی که جدا می شود پاره تن از وطن. برادر آذربایجانی من، خواهر بحرینی من، این روزها دارند تقاص گناه کدام پادشاه را پس می دهند؟! شگفتا! دشمن فقط نقشه نکشیده، بلکه نقشه ها کشیده!
آری عزیز! یکی دو تا نیست درد. جدایی اگر این با خاک می کند، وای به حال جدایی خاکیانی که «جبهه» را «جبهه ها» می کنند. درد جدایی همیشه در دور، معلوم می شود، نه نزدیک.
تاریخ را بیا حکیمانه بخوانیم تا بفهمیم سردمداران جدایی، آنان که فکر می کردند از دماغ فیل پایین افتاده اند و از همه بهترند، چگونه از افراط افتاده اند به تفریط. خود را چون بهتر می دیدند، جدا کردند از دوست، اینک اما بعضاً بدترین اند. دیروز می گفتند «مبارزه با آمریکا، یعنی ما»، امروز اما جیره می گیرند از کاخ سفید.
البته خوب بودن، همیشه خوب است، اما مرز را تو ببین باید کجا بکشی؟! میان دوست با دشمن یا میان دوست با دوست؟! گیرم این دومی به سبب روزگار، واجب آمد؛ چقدر باید این مرز را پررنگ کشید؟! آنقدر که تحت الشعاع قرار دهد مرز میان دوست و دشمن را؟! کشتی قرار بود با چه کسی بگیریم؟! جدایی جدایی جدایی، امان از جدایی!
با فرهنگ شروع کردم، بگذار با فرهنگ تمامش کنم. از جمله همسایه های ما افغانستان مظلوم است. یکی افغان است و من ایرانی ام، چرا اما جدایی؟! چه شد که من و احمدشاه مسعود و همسایه هایش، من و هرات و بلخ و مزار شریف، شدیم اهل 2 کشور جدا؟! تاریخ مان یکی است، زبان مان مشترک، دین مان اسلام، نوروزمان عین هم...
طنز یا جدی، تلخ یا شیرین، نگهبان پارک محله ما کریم افغان هراتی، مدعی است؛ از خانه پدری من تا مشهد کمتر از 100 کیلومتر فاصله است، از خانه پدری تو تا امام رضا(ع) بیشتر از 14 ساعت!!
کریم هر وقت این رجز را می خواند، بغضش تفسیر درد جدایی است. چقدر قشنگ می خواند از «اقبال» که نیک اگر بنگری «لاهور» هم «خودی» است. روزی از کریم پرسیدم: به تو چرا افغان می گویند و به من چرا ایرانی؟! گفت: ما اصالتاً اهل شیرازیم. سال های نه خیلی دور، نیاکانم برای اینکه شعائر دینی خود مثل حجاب را بهتر و راحت تر حفظ کنند، از شیراز کوچیدند هرات که بخشی از ایران بود، اما حاکمش به ولنگاری کله گنده شیراز نبود. آن زمان هنوز شناسنامه ای در کار نبود. از این کوچ، فقط 10 سال گذشت که هرات از ایران جدا شد و بازگشت، سخت. این شد که من و پدر و پدربزرگم با اینکه جدمان زاده شیراز است، افغان خوانده می شویم و مال کشوری غیر از کشور تو!! بیا اما من حافظ بخوانم، تو هم حافظ بخوان، ببینیم کی این وسط ایرانی تر است؟!
این را هم بنویسم و خلاص! چندی است اصلاح طلبان در جراید زنجیره ای تحت عناوینی چون حقوق بشر و حق مهاجر و چه و چه، از افغان های شریف هم افغانی تر شده اند! این یکی دیگر عجیب طرفه حکایتی است. انسان افغان صرف نظر از آنکه ساکن ایران باشد یا افغانستان، آنقدر باهوش هست که فرق گریه را با آبغوره بفهمد.
القصه! بعضی دوم خردادی ها جوری برای افغان های دیار ایران، دایه مهربان تر از مادر شده اند که تیز اگر باشی، بوی توطئه به مشام می رسد. می گردند و چیزهایی را مستمسک قرار می دهند، یا حتی می سازند(!) و بعد ادعا می کنند در ایران، حقوق مهاجرین افغانی گرامی داشته نمی شود.
اولا؛ من نوعی به کریم نوعی هرگز نمی تواند به چشم یک مهاجر نگاه کند. بگذریم که هم من و هم کریم، ملاحظات قانون را می فهمیم و جبر روزگار را نیز.
ثانیا؛ اصلاح طلبانی که اینگونه نگران حق و حقوق برادران افغان شده اند، آیا مضحک نیست که همین چند سال پیش، از پذیرش رای اکثریت جامعه خود، تنها به این دلیل که رای قشر مرفه نبود، سر باز زدند؟! ایشان که پا برهنه های دیار خود را آدم حساب نمی کنند، چه به درد و داغ جماعت افغان؟!
ثالثا؛ ایشان که اینقدر افغان نوازند، چرا چند سال پیش به جمهوری اسلامی توصیه کردند با طالبان ضد افغان از در آشتی و مصالحه درآید؟! بفرمایند با این همه حس افغان دوستی، هنگام حمله غرب به افغانستان، دقیقا کدام موضع ضد آمریکایی را گرفتند؟! آیا مرض بدخیم ندارند که به قصد زدن جمهوری اسلامی، طرف افغان را می گیرند، اما طرف افغان و ایران و پاکستان و عراق و... را نمی گیرند، بلکه کاخ سفید را بزنند؟! به راستی در ورای این مرض، چه نقشه وحشتناکی مستتر است؟!
رابعا؛ اگر ایشان اینقدر افغانستان را دوست دارند، چرا بعضا هنگام فرار، آمریکا و اروپا را به کابل و بلخ و پنج شیر ترجیح می دهند؟!
خامسا؛ آیا ممکن است کسانی افغانی و افغان را تا این حد دوست داشته باشند، اما در فتنه 88 هم دست و هم قسم با دشمن، علیه تهران و شیراز و بوشهر و کجا و کجا، بگو همه ایران و همه جمهوری اسلامی آشوب کنند؟! مگر مشهد چند کیلومتر با هرات فاصله دارد؟!
شما که نابرادری خود را به مشهد ثابت کرده اید؛ هرات پیشکش! این حرفها سایز دهان شما نیست! با کت شلوار جرج سوروس نمی توان بیل برای قندهار زد!
روزی از روزهای فتنه، چه حرف قشنگی زد کریم افغان. گفت: از قرار فقط ما نیستیم که در افغانستان، طالبان داریم. شما هم طالبان دارید. طالبان شما گویی به دیکته نوشتن از غرب، از جدایی، از بلوا اعتیاد دارند! به کریم گفتم: البته با چند سانت ریش کمتر، اما به همان بی ریشگی و بی رگی طالبان شما! خندید و بی مرز، بی هیچ نقشه ای، برایم نشست به اقبال خوانی...