عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

خاطرات خواندنی یک مجاهد عرب از نخستین دیدارش با شیر دره پنج‌شیر

از سطح فرهنگی نیروهای شاه مسعود حیرت کردم/ تواضع احمد شاه مسعود جذبم کرد .

گروه تاریخ رجانیوز: دوره ی مبارزه ی نیروهای مسلمان افغانستانی با حکومت کمونیستی افغانستان و سپس مبارزه با نیروهای اشغالگر شوروی، به دوره ی «جهاد افغانستان» معروف است. در دوره ی جهاد، فرماندهان مختلفی ظهور و بروز یافتند ولی چند نفر آنها شاخص تر بودند و بعدها هم نقش مهمی در تحولات بعدی افغانستان بازی کردند که از آن جمله می توان به شهید احمد شاه مسعود اشاره کرد.

آنچه می خوانید ترجمه ی بخشی از کتاب خاطرات* یکی از مجاهدین عرب افغانستان است. این فرد (مانند بسیاری دیگر از اعراب) برای جهاد به افغانستان رفته بود و با توجه به نیازهای خاص جهاد، تمرکزش را بر روی جمع کمک های مالی و پزشکی برای مردم و مجاهدین و رساندن این کمک ها به آنها قرار داده بود. او در زمان حضورش در شمال افغانستان متوجه وجود اختلافات درونی بین برخی فرماندهان جهادی هم شده و برای رفع آن به دیدار مسعود رفته بود، منتهی بعد از سفری به پاکستان و جمع کمک هایی برای مجاهدین:
 
از مرز پاکستان به داخل افغانستان حرکت کردم، همراه با قافله ای که چندان کوچک هم نبود. این قافله همه احتیاجات [مردم و مجاهدین] شمال افغانستان را تأمین نمی کرد، ولی قابل قبول بود. ... به مزار شریف برگشتم. این بار تابستان بود [مرتبه ی قبل، در زمستان به اینجا آمده بودم]. راه را در طی حدد سی روز پیمودیم. خطرات جدی ای سر راهمان ایجاد نشد، چراکه با گذشتن هر سال از جهاد افغانستان، خطرات عبور و مرور در راه ها [به واسطه ی شکست ها و عقب نشینی های نیروهای کمونیست و نیروهای شوروی] کمتر می شد. شوروی داشت ضعیف تر می شد، و همراه با آن حکومت طرفدار آن در افغانستان هم ضعیف تر می شد، در حالیکه مجاهدین در حال قدرت گیری بیشتر بودند تا جایی که بعدها به حدی رسید که دیگر با ماشین در جاده ها حرت می کردیم و نگران نیروهای شوروی و کمین هایشان نبودیم.
...[تصمیم گرفتم با احمد شاه مسعود دیدار کنم] سراغ مولوی علم رفتم و گفتم: «الان نمی توانی بگویی نمی شود به دیدار مسعود بروم [مرتبه ی قبل به دلیل سختی طی راه در زمستان های وحشتناک افغانستان، به او اجازه رفتن به دره پنجشیر را نداده بود]. می خواهم مسعود را ببینم.»
مولوی علم گفت: «می توانی ببینی اش.»
بعد یک «راه بلد» به اسم عبدالقاد سیّار مأمور کرد تا من را پیش مسعود ببرد. این عبدالقادر سیّار از زمان آغاز جهاد در سال 1979 [زمستان 1358] حلقه ی اتصال بین مسعود و ذبیح الله [از فرماندهان اصلی مسعود در این منطقه] بود. دائم بین این دو فرمانده در رفت و آمد بود، به طور متوسط دو سفر در هر ماه. می رفت پیش مسعود و باز بر می گشت پیش ذبیح الله. پنج سال قبل از آمدن من تا آن زمان، همین کارش بود. به این دلیل به او «سیاّر» می گفتند که دائما در حال سیر [بین مسعود و ذبیح الله] بود. از آنجا که برخی تماس ها و اوامر و هماهنگی ها را از ترس کشف شدن توسط نیروهای شوروی نمی شد حتی از طریق رمز در بی سیم گفت، این شخص شده بود انتقال دهنده ی اسرار نظامی مهم بین مسعود و ذبیح الله، از پنجشیر [محل استقرار مسعود] به مزار شریف [محل استقرار ذبیح الله]. چقدر این مرد در راه خدا تحمل سختی کرد. هر ماه این مسیر را با پای پیاده [به دلیل عدم امکان استفاد از وسایل نقلیه در مناطق صعب العبور و از ترس کمین یا بمباران شوروی] طی 15 روز طی می کرد و [بعد از دادن پیام یا گرفتن پیام] مجددا با پای پیاده بر می گشت. پنج سال دائما در همین وضعیت بود، تابستان و زمستان.
با سیّار راه افتادیم. پانزده روز پیاده راه رفتیم تا رسیدیم به منطقه ی مرز بین پنجشیر و سلطان شیرا. منطقه ای بود از کوه های سر به فلک کشیده در سلسله جبال هندوکش. مسعود در آن زمان و بعد از عقبنشینی از پنجشیر، مرکز فرماندهی اش را در اینجا قرار داده بود. جریان از این قرار بود که نیروهای شوروی با هماهنگی وزارت دفاع دولت کمونیستی افغانستان در 21 آوریل 1985 [اول اردیبهشت 1364] حمله ای را با نام «هجوم سهمگین» برای نابود کردن مقاومت در منطقه ی پنجشیر آغاز کرده بود. به همین دلیل مسعود در این زمان به کوه های هندوکش که از شمال شرق به جنوب غرب کشیده می شد عقب نشینی کرده بود. این سلسله کوه ها واقعا بلند هستند و کوه های سخره ای ای را شامل می شوند که ارتفاع هر کدامشان حدود هفت هزار متر است.
وقتی به این منطقه ی سلطان شیرا رسیدیم، سه ماه بود که کسی هیچ خبری از مسعود نداشت. سازمان اطلاعات شوروی معروف به کی جی بی [کا گ ب] دنبال مسعود بود که سر به نیستش کند، از همین رو در این منطقه مخفی شده بود. و با گذشت چند ماه، سرگردانی روس ها زیاد شده بود. شایعاتی پخش شد مبنی بر اینکه او کشته شده است، در حالیکه رادیو روسیه خبری پخش کرد و [به دروغ] مدعی شد که مسعود، افغانستان را به مقصد آمریکا ترک کرده است تا با رئیس جمهور وقت آمریکا رونالد ریگان دیدار کند. ولی مسعود اصلا و به هیچ وجه منطقه ی کوهستانی ای که در سلطان شیرا در آن پناه گرفته بود را ترک ننموده بود. ای بسا آن خبر روس ها صرفا یک تحلیل بود، چرا که خود روس ها هم از وضعیت مسعود در آن ماه ها اطلاعاتی نداشتند.
 
اولین ملاقات با نیروهای مسعود: مجاهدینی متفاوت
به این ترتیب، رسیدن من به آنجا برای دیدار با مسعود همزمان شد با حمله ی گسترده ی روس ها برای نابودی مقاومت در دره پنجشیر. به محض اینکه به منطقه ی سلطان شیرا رسیدیم، با یک گروه از مجاهدین برخورد کردیم. مسعود نیروهایش را به گروه های کوچک تقسیم کرده بود که هر گروه شامل ده تا دوازده نفر می شد، و این گروه ها را در مناطق مختلف این کوه ها پخش کرده بود. باید مقدار دیگری راه می رفتیم تا به محلی که مسعود در آن مستقر بود برسیم. برف همینطور می بارید و تمام سر و بدن ما را پوشانده بود. آن مجاهدین طبعا عبالقادر سیار را می شناختند. سیار به آنها گفت: «همراه یک مهمان عرب که از طرف مولوی علم فرستاده شده آمده ام، در مزار شریف همراه بود و اصرار داشت مسعود را ببیند.»
به او گفتند: «همینجا منتظر بمان.»
ما را سه روز نزد خودشان در همان محل نگه داشتند تا به مسعود خبر بفرستند که من آنجا هستم یا از او اجازه ملاقات را بگیرند.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که این مجاهدین با مابقی مجاهدین که در مناطق مختلف افغانستان می دیدم فرق دارند. در جریان این طرف و آن طرف رفتنمان در مناطق مختلف افغانستان، هر دفعه در مرکزی از مراکز مجاهدین می ماندم [با توجه به وجود چندین گروه مختلف در بین مجاهدین، او این کار را می کرده تا متهم نشود که حمایت ها و کمک هایش به یک طرف خاص از مجادین می رسد و یا در اختلافات آنها طرف خاصی را می گیرد] و در آنها سادگی و ایمان مخصوص افغان ها را می دیدم. ولی در آنها آگاهی ندیده بودم. اما در سلطان شیرا فهمیدم که با یک مجموعه ی آگاه طرف هستم. تازه اینها مسئولیت فرماندهی را به عهده نداشتند بلکه مسئولیت جنگیدن داشتند، اینها جنگجویان عادی [تحت امر مسعود] بودند. این باعث شد این حس به من منتقل شود که این منطقه ای که در آن قرار دارم احتمالا رزمندگانش دارای علم و سطح فرهنگی بالاتری به نسبت دیگر رزمندگان هستند. 
مثلا یکی از سؤال هایی که اعضای این گروه [در طول آن سه روز] از من پرسید این بود که «ممکن است برای ما تشریح کنی که چطور ملت الجزایر [در جریان نبرد استقلال از استعمار فرانسه] در راه خدا جنگید ولی بعد از پیروز شدن انقلاب، دولت اسلامی برپا نکرد؟ جهاد ضد فرانسوی ها با نام خدا انجام می شد، ولی نتیجه به نام اسلام نشد.» [نویسنده ی متن، الجزایری است]
 
 
[احمد شاه مسعود]
 
وقتی این سؤال از من پرسیده شد تعجب کردم. اصلا توقع نداشتم مجاهدین چنین سؤال [دقیقی] از من بپرسند. به خودم گفتم چطور حسین [شخص سؤال کننده] همه این چیزها را درباره الجزایر و انقلابش می داند؟ درحالیکه برخی از مجاهدین دیگر اصلا نمی داننند الجزایر در کجای نقشه ی دنیا قرار دارد و مجاهدینی ساده هستند. مثلا یک مرتبه یکی از همان مجاهدین معمولی از من پرسید: «کدام حزب در کشور شما قوی تر است: پرچم یا خلق یا حزب اسلامی یا جمعیت اسلامی؟» گمان می کرد که این دو حزب کمونیستی که در افغانستان وجود دارند در همه سطح عالم در دیگر کشورها هم وجود دارند و همچنین اختلافی که بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی در افغانستان وجود دارد در الجزایر و همه کشور های اسلامی دیگر هم عینا بین همین دو حزب وجود دارد!
در نتیجه، اولین گروه مجاهدین که در این منطقه دیدم شامل مجاهدینی روشنفکر بود. تازه اینها یک گروه رزمنده بود و وظیفه شان رسانه ای یا سیاسی نبود.
 
اولین دیدار با «آمر صاحب»
بلافاصله یک چیز دیگر هم درباره کیفیت مجاهدین اینجا در ذهنم نقش بست. سه روز همراه این گروه بودم. بعدش به من گفتند «آمر صاحب» تو را خواسته است. اینجا نمی گفتند «مسعود». او در بین سربازان و فرماندهانش فقط «آمر صاحب» خوانده می شد، به معنی امیر محترم. به رغم اینکه این نوع بزرگداشت و احترام به یک شخص جزو عادات و رسوم ما [الجزایری ها] نبود، ولی به هر حال من الان در بین مردمی دیگر هستم و نباید خودم در بین آنها رفتار خاص و متمایز کننده داشته باشم. من هم دیگر به جای مسعود می گفتم «آمر صاحب». درست نبود درمورد او تعبیر دیگری غیر از آنچه فرزندان منطقه اش به کار می بردند به کار ببرم.
بعد از طی کردن مسیری در حدود سه ساعت به محل مسعود رسیدم. به محض اینکه دیدمش، چین و چروک های صورتش نظرم را جلب کرد. صورتش سریعا این احساس را در من برانگیخت که با یک انسان ساده رو به رو نیستم. انسان متمایزی بود. لبخندی به من زد، من هم لبخندی زدم. به زبان فارسی گفت «فارسی می فهمی؟» [عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است] به او گفتم : «کم کم»[عینا همین عبارت در اصل متن هم ذکر شده است]. جوب داد: «خوبه». 
در کنارش عالمی ایستاده بود که مولوی غلام قاری نام داشت. او تدریس به مسعود را به عهده داشت. مسعود، به رغم تمامی شرایطی که به آن مبتلا بود و به رغم فشار حمله روس ها به او، تحصیل دین را کنار نگذاشته بود و هر روز زمانی را به یادگیری فقه حنفی اختصاص داده بود. چرا که معقول نیست که رهبر مردمی باشی و مذهب آن مردم را نشناسی. مسعود متخصص فقه نبود، او [در دانشگاه] درس مهندسی خوانده بود و مهندس بود. و روی همین حساب، دروس دینی برای او بی نهایت ضروی بود. و این عالم بیچاره، مولوی غلام قاری، مجبور بود هر روز با مسعود باشد تا به او درس بدهد، به رغم اینکه آمر صاحب هر روز از جایی به جای دیگر می رفت- و این متناسب بود با حجم توطئه ای که علیه او جریان داشت، از قبیل تلاش ها برای دستگیری یا کشتنش. زندگی مسعود را خطر ها دربرگرفته و پوشانده بودند. ولی اکثر تحرکاتش و جابه جایی هایش در آن وقت منحصر بود به کوه های شیرا که برای خارج شدن از آن باید چهار روز راه می پیمودی.
 
[نویسنده ی کتاب، در حال سخنرانی در مراسم بزرگداشت مسعود]
 
مولوی غلام قاری مسئولیت ترجمه را بر عهده گرفت و مسعود از من پرسید: کجایی هستی؟
جواب دادم: الجزایری
گفت: اسمت چیست؟
گفتم: عبدالله انس.
مسعود به فارسی پرسید: قاری قرآنی؟
گفتم: سعی می کنم.
گفت: ممکن است چند آیه بخوانی تا تلاوتت را بشنویم؟
آیات انتهایی سوره ی آل عمران را تلاوت کردم.
با لبخند به مولوی گفت: به نظر می آید از امروز جایت را از دست دادی!
مولوی هم پاسخ داد: ما مانعی نمی بینیم که از برادران عربمان یاد بگیریم، چون آنها قرآن را بهتر از ما می خوانند.
مسعود رو به من گفت: از الان به بعد روزانه نیم ساعت وقتت را بعد از نماز صبح می گیرم که با من تجوید کار کنی.
گفتم: من فقط ده روز با شما هستم تا برخی ملاحظات و مسائل را که لازم است، به شما منتقل کنم. بعدش به مزار شریف بر می گردم.
جواب داد: می دانم چرا اینجا آمده ای. دقیقا می دانم در مزار شریف چه خبر است. من ضربه ی بسیار سختی با ترور و کشته شدن ذبیح الله خوردم، مرد قوی ای که در جذب مردم آنجا بسیار رویش حساب می کردیم. نمی توانی حجم ضربه ای که با از دست دادن او خوردیم را تصور کنی.
بعد چند عکس ذبیح الله را آورد و گفت آن مرحوم [ذبیح الله] بارها به پنج شیر آمده و با او دیدار کرده بود. و ادامه داد: «من در جریان آنچه در جبهه می گذر هستم. چیزهایی که آنجا جریان دارد را دنبال می کنم، از جریانات کوچک و جزئی گرفته تا جریانات بزرگ. ولی چیزی که برای من جالب است این است که تو که یک عرب هستی و خیلی با برادران ما در مزار شریف تجربه ی همراهی نداری، چطور به این سرعت توانستی حجم رقابت بین فرماندهان منطقه رادرک کنی.»
گفتم: «چیزی که نظر مرا به سمت تو جلب کرد [و باعث شد اینجا بیایم] این بود که دیدم همه آن ها با عظمت و بزرگی از تو یاد می کنند و نام می برند، به خودم گفتم ای بسا که تو بتوانی با توجه به جایگاهی که نزد آنها داری و با به کارگیری آن، در حل مشکل کمک کنی. این چیزی بود که باعث شد پیش تو بیایم.»
بعد از آن، مسعود از سیار خواست که به آن نقطه ی اولی که مورد استقبال قرار گرفتیم [و در آنجا سه روز بودیم] برود. رو به مسئول امور مالی اش کرد و از او خواست روی برگه ای بنویسد که مقداری پول به سیار تحویل دهند. بعدش به من نگاهی کرد و گفت: «جای تو همین جاست، هرگز اینجا را ترک نخواهی کرد. با ما زندگی خواهی کرد یا با ما شهید خواهی شد. سرنوشت تو سرنوشت ماست.» و اضافه کرد: «چیزی که توی دلم هست این است که اعراب و مسلمانان، سهم خود را نسبت به این جهاد مبارک [در افغانستانه] ادا نمی کنند، و برادرانشان را در افغانستان رها کرده اند. در اینجا تعداد زیادی عرب نداریم. الان فقط تو اینجا هستی و ابو عاصم.»
ابوعاصم  یکی از جوانان کرد عراقی بود که از مدتی قبل همراه مسعود و نیروهایش بود و به آنها قرآن یاد می داد.
مسعود ادامه داد: «قبل از تو یکی از برادران اردنی به دیدن ما آمد، خدا خیرشان بدهد. ولی خیلی نماند و به پاکستان برگشت. ولی امیدوارم تو اینجا پیش ما بمانی.»
مخفی نمی کنم که وقتی اولین گروه مجاهدین را در همان نقطه اول سلطان شیرا دیدم، از آنهاخوشم آمد و این احساس در من ایجاد شد که به آنها از دیگر مجاهدین در مناطق دیگر نزدیک تر هستم. خودم را در مناطق دیگر غریب می دیدم. اما الان [و در دیدار با مسعود]، داشت این حس در من ایجاد می شد که من به طرز فکر این مردان [مسعود و یارانش] نزدیکم. وقتی با مسعود دیدار کردم و جاذبه و سادگی و تواضع او را –به رغم همه هیبتی که از او در استان های مختلف افغانستان می شنیدم- ملاحظه کردم، تصمیم گرفتم همراه او بمانم.
 
مترجم: وحید خضاب
*مشخصات کتاب: ولادة الافغان العرب، سیرة عبدالله انس بین مسعود و عبدالله عزّام، تألیف عبدالله انس، طبع دارالساقی، الطبعة الاولی 2002، بیروت
(صفحات 41 تا 47، در این متن ترجمه شده است)
 
تذکر این نکته ضروری است که ترجمه بخشی از این کتاب به معنای تأیید تمامی مطالب مندرج در کتاب یا تأیید تمامی عقاید نویسنده ی آن نیست.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد