عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

شهید ابراهیم نجاتی

خدایا دوست دارم موقعی که شهید می شوم سر در بدن نداشته باشم تا فردای قیامت از مولایم حسین (ع) شرمنده نباشم. خداوندا دوست دارم شهید شوم و دست در بدن نداشته باشم و بدنم تکه تکه شود تا فردای قیامت از آقا و مولایم عباس(ع) شرمنده نباشم. و اینجا می خواهم چند کلمه ای با برادران عزیزم حرف بزنم ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد مبادا در رختخواب بمیرید که امام حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد و مبادا در حالت بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر (ع) حسین(ع) در راه حسین(ع) و با هدف شهید شد.

 

شهیدی از کرمانشاه

مردی که ملکه ایران را امر به معروف کرد

 

شیخ با قدم‌هایی محکم و دلی سرشار از اطمینان و اخلاص به طرف آن جلاد می‌رفت و از این که توفیق انجام وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را در جای خود به دست آورده است، خوشحال بود و بالاخره، شیخ محمدتقی بافقی آمد و بدون هیچ تشویش و هراس روبروی شاه ایستاد، شاه: چرا به ملکه ایران توهین کردی؟، شیخ: توهین نبود امر به معروف بود.
فارس:آیت الله حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی، متولد 1292هجری قمری، ادبیات و سطوح را نزد مرحوم آقا سیدعلی مدرس لب جندقی خواند، آن‌گاه به نجف اشرف رفت و نزد مرحوم سیدمحمدکاظم یزدی «صاحب عروه» و آخوند ملامحمدکاظم خراسانی «صاحب کفایه» و عالم ربانی آقا سیداحمد کربلایی تلمذ کرد و پس از آن به ایران و قم آمد، وی از کسانی بود که از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری خواست، قم را مرکز علوم دینی قرار دهد، هر چند که آیت الله بافقی در این راه قدم‌های زیادی برداشت.

وی بسیار غیور و آمر به معروف و ناهی از منکر بود، در زمان رضاخان پهلوی به خاطر امر به معروف و نهی از منکر که نسبت به برخی از بستگان او انجام داده بود، مورد هتک و ضرب قرار گرفت و به شهرری تبعید شد تا سال 1365 هجری قمری در آنجا بود و در جمادی الاولی همین سال در شهرری از دنیا رفت و جنازه او را به قم آوردند و نزدیک قبر مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری دفن کردند.

آیت‌الله حسین نوری همدانی در کتاب «اسلام مجسم» صفحه 317 به شرح این ماجرا پرداخته است که در ادامه می‌آید:

روز جمعه 27 رمضان 1346 قمری مطابق 1306 شمسی، ساعاتی پیش از تحویل سال 1307 شمسی، زوّار بسیاری از نقاط مختلف، طبق معمول هر ساله به سوی شهر قم روی آورده بودند تا هنگام تحویل سال در کنار مرقد مطهر کریمه اهل بیت عصمت حضرت معصومه علیها‌السلام باشند.

به قدری جمعیت و ازدحام در صحن و حرم و رواق‌ها بود که جای سوزن انداختن نبود، اعضای خانواده رضاخان از جمله، همسرش (مادر محمد رضا) به قم آمده و در غرفه بالای ایوان آیینه بدون حجاب (سر و صورت باز) نشسته بودند و این موضوع به طوری جلب نظر می‌کرد که صدای اعتراض مردم از هر سو بلند شد و بسیاری می‌گفتند: اگر از مردم شرم نمی‌کنند، دست کم از حضرت معصومه (س) شرم کنند و بالاخره، صدای اعتراض مردم کم کم اوج گرفت.

سید ناظم واعظ: آهای خانم‌ها یا خود را بپوشانید یا فوراً از این جا بروید

در این بین عده‌ای خود را به سید ناظم واعظ که از شاگردان حاج شیخ محمدتقی بافقی بود و برای ادای مراسم تحویل سال در بالای منبر نشسته و دقایقی قبل از تحویل سال مشغول دعا بود، رساندند و از پای منبر جریان بی‌حرمتی به حرم و به حجاب اسلامی را، برای او بیان کردند، سید ناظم بی‌درنگ مسأله را بر سر منبر برای مردم مطرح و لزوم مقابله با آن را گوشزد کرد و گفت: ای مردم! هم اکنون به من از یک وقاحت و بی‌شرمی خبر دادند که هیچ مسلمانی نمی‌تواند آن را تحمل کند.

در خانه دختر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم، در خانه خواهر امام رضا علیه‌السلام، در خانه پاره جگر موسی بن جعفر علیه‌السلام، در خانه فاطمه معصومه علیها‌السلام یک مشت عیاش بی‌دین و از خدا بی‌خبر با سر باز و صورت بزک کرده و روی باز نشسته‌اند!، در این آستانه، این جا که محل رفت و آمد فرشتگان الهی است، شاه و گدا در یک ردیف‌اند، بلکه گدای با تقوا هزار بار بر شاه بی تقوا شرف دارد... می‌گویند، این زنان که این قدر بی‌توجهی و بی‌ادب و بی‌آبرویند، از تهران آمده‌اند و اهل و عیال رییس حکومت‌اند.

ای وای بر مردمی که رییس حکومت آنان چنین کسان باشند!، اما بدانند که مردم اگر در برابر خوشگذرانی، بی دینی‌ها، چپاول‌ها، زورگویی و حیف میل‌های آنان از سر ناچاری دم بر نیاورند، این توهین را در خانه دختر پیغمبر (ص) بر نخواهند تافت، من از سوی مردم اخطار می‌کنم، من به نام قرآن، به نام اسلام، به نام سیدالشهدا (ع) که خون خود را پای دین محمد (ص) نهاد، اخطار می‌کنم و می‌گویم: آهای خانم‌ها! رفع حجاب حرام است، خصوصاً کنار مرقد مطهر دختر پیامبر (ص) یا خود را بپوشانید و یا فوراً از این جا بروید!

آقای حاج شیخ! زن شاه بالای ایوان آیینه بی‌حجاب نشسته تکلیف چیست؟

بعد از فریاد و اخطار سید ناظم واعظ، صدای صلوات‌های پیاپی مردم به عنوان تصدیق بلند شد، عده‌ای، نزد حاج شیخ محمد تقی بافقی شتافتند، او در مسجد بالاسر در حالی که جمعیت در اطراف او موج می‌زد، مشغول خواندن دعای ندبه بود، کاری که هر جمعه در همان مکان انجام می‌داد و آن روز نیز -چنان چه که گفتیم، جمعه 27 رمضان بود ـ حاج شیخ با خضوع و تضرّع کامل در حالی که قطرات اشک از انتهای محاسن بلندش فرو می‌چکید، دعا را می‌خواند.

آن عده با دیدن حال خشوع حاج شیخ، چند لحظه ایستادند و بالاخره یک نفر جلوتر رفت و گفت: جناب آقای حاج شیخ! زن شاه آمده و با یک عده زن‌های همراهش توی رواق بالای ایوان آیینه حرم نشسته و حجاب ندارند، ما از حضرت معصومه (س) خجالت می‌کشیم! چه امر می‌فرماید؟ تکلیف ما چیست؟

رفع حجاب مخصوصاً در حرم دختر پیغمبر(ص) حرام است

حاج شیخ با شنیدن این کلام، دعای ندبه را قطع کرد و گفت: الله اکبر! الله اکبر، بدوید، بگویید، سید ناظم، فوری این جا بیاید، چند نفر به طرف مسجد مجاور حرم دویدند و دیگران در کنار حاج شیخ ایستادند که سید ناظم شاگرد برجسته حاج شیخ نفس زنان سر رسید و سلامی شتابزده کرد و گفت: چه امر می‌فرمایید؟،حاج شیخ فرمود: توی ایوان بروید و از آن جا با صدای بلند از طرف من بگویید: رفع حجاب حرام است، خاصّه در حرم دختر پیغمبر(ص)، سید ناظم در اجرای فرمان و پیام حاج شیخ به طرف ایوان آیینه دوید و با دست، انبوه مردم خشمگین را ساکت کرد و بعد با صدای خیلی بلند خطاب به زن شاه و زنان همراه او گفت: آهای خانم ها! حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی بافقی که هم اکنون در مسجد بالا سر حرم تشریف دارند، مرا فرستادند تا به شما بگویم، رفع حجاب در اسلام حرام است و به خصوص در حرم مطهر حضرت معصومه (س)، همسر شاه به همراهانش گفت: «اصلاً اعتنایی نکنید» و زیر لب ناسزا می‌گفت و بدون حجاب با بادبزن چتری زیبای کوچکی، خودش را باد می‌زد.

سید چند بار دیگر پیام را تکرار کرد و چون هیچ اثری ندید، نزد حاج شیخ بازگشت و سر در بیخ گوش حاج شیخ نهاد و گفت: من پیام شما را رساندم، اما آن‌ها اعتنایی نکردند، حاج شیخ با شگفتی فریاد زد: لا اله الا الله! چقدر وقاحت، چقدر بی‌شرمی! و خود، به سوی ایوان آیینه راه افتاد.

حاج شیخ محمد تقی بافقی در حالی که جمعیت خشمگین با مشت‌های گره کرده در کنار او بودند و همهمه اعتراض سخت بلند بود، خود را به ایوان آیینه رسانید، وقتی حاج شیخ شروع به صحبت کرد، مردم هم به احترام او و هم برای این که صدای حاج شیخ به زن‌هایی که در غرفه بالای ایوان آیینه نشسته بودند، برسد، کاملاً سکوت کردند.

حاج شیخ با تمام قدرت و سطوت یک رهبر مسلمان خروش برداشت و فریاد کشید: آهای خانم‌ها! حجاب ضروری است، رفع حجاب در اسلام حرام است، مخصوصاً در حرم دختر پیغمبر (ص)، اگر مسلمانید، حجاب را رعایت کنید و اگر هم مسلمان نیستید به احترام حضرت معصومه (س) این کار را بکنید!

مردم با فریادهای کوبنده صلوات و تایید، همهمه‌ای عظیم به راه انداختند و عده‌ای به طرف غرفه‌ها مشت‌ها را گره کردند و ناسزا گفتند و آماده شدند که بالا بروند و آن‌ها را خود از آن جا بیرون کنند، زن شاه وقتی خشم مردم و مشت‌های گره کرده آنان و موج حرکت جمعیت به طرف غرفه را دید و اوضاع را کاملاً خطرناک یافت، در فکر چاره افتاد، او دریافت که اگر بیشتر در غرفه بماند، مردم حتماً هجوم می‌آورند، بنابراین، در حالی که سخت به خود می‌پیچید، برخاست و همراه ندیمه‌هایش از غرفه بیرون رفت و در اطاق پشت غرفه از انظار ناپدید شد، مردم با شادمانی و پیروزی صلوات فرستادند.

شاه: من الآن قم می‌آیم، به رییس شهربانی بگویید، آن سید و آن شیخ را دستگیر کنند

زن شاه پس از این جریان فوراً تولیت آستانه را خواست و جریان را به او گفت، سپس از او خواست ترتیبی دهد که او بتواند به شاه تلفن کند، تولیت دستور او را فوراً انجام داد و وقتی ارتباط برقرار شد، در حالی که صدایش می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود، با شاه صحبت کرد: اعلی‌حضرت! شما زنده باشید و ملکه را چند شیخ بی‌نزاکت بی‌آبرو کنند؟ شاه پرسید: «چه شده؟ به جای گریه حرف بزن، ببینم چه شده است؟»، زن شاه: «ما توی غرفه ایوان حرم نشسته بودیم، اول یک سید و بعد یک شیخ پیرمرد آمدند و هر چه از دهانشان در آمد به ما گفتند!»، شاه: «آخه برای چی؟»، زن شاه: «چه می‌دانم: گفتند، ما حجاب نداریم».

شاه: «پس، این توله سگ پدر سوخته، رییس شهربانی قم چه .... می‌خورد؟ چرا به او نگفتید»، زن شاه: چشمم روشن به ملکه توهین کنند، شاه از جایشان تکان نخورد و رییس شهربانی بفرستد؟ دیگر کلاه اعلی‌حضرت در هیچ جای مملکت پشم خواهد داشت؟، شاه: خیلی خوب، الآن به قم می‌آیم، به رییس شهربانی بگویید تا من برسم آن سید و آن شیخ را دستگیر کنند.

شاه مثل برج زهر مار وارد قم و با چکمه وارد حرم شد

بعد از این که تحویل سال شد، همه جمعیتی که در حرم و اطراف آن اجتماع کرده بودند به خانه‌ها و یا مسافرخانه‌ها رفتند، حرم و صحن تقریباً خلوت شد، ولی آن‌ها که از تلفن زن شاه به شاه و این که شاه گفته بود، من الآن به قم می‌آیم، خبر داشتند، می‌دانستند که حوادثی در پیش هست و تقریباً سه ساعت از تلفن زدن شاه می‌گذشت که افراد دولتی؛ رییس شهربانی، افسران، تولیت و خدمه آستانه مقدس معصومه  (ع) با نگرانی و بی‌تابی در صحن مطهر نو، هر یک در جای خود به انتظار ایستادند، از در شمالی صحن تا حدود یک صد متر افراد پلیس مسلح به احترام ایستاده بودند و زن شاه و همراهانش هنوز در یکی از غرفه‌های پشت ایوان به انتظار شاه نشسته بودند.

یکی دو ساعت از شب نگذشته بود که اتومبیل‌های شاه و همراهانش غرش‌کنان مقابل در صحن آستانه ایستاد، اول اتومبیل شاه، پشت سرش اتومبیل تیمور تاش، سپهبد امیر احمدی و آجودان مخصوص و پشت سر آن ها چهار پنج «ریو» ارتشی مملو از سرباز مسلح، رییس شهربانی جلو دوید و در اتومبیل شاه را باز کرد و خبردار ایستاد، شاه مثل برج زهر مار از ماشین بیرون آمد، شنل بلند روی دوش، چکمه به پا، با لباس نظامی و یک تعلیمی در دست ...

صدای رییس شهربانی با لحن مخصوص ارتشیان بلند برخاست: اعلی‌حضرت همایون رضاشاه کبیر!، گارد احترام که دو سوی در با تفنگ ایستاده بود، پیش‌فنگ کرد، شاه بی‌اعتنا به همه، در حالی که با تعلیمی به ساقه بلند چکمه‌هایش می‌کوبید، یک راست به طرف ایوان آیینه راه افتاد و با چکمه وارد ایوان و مدخل حرم شد، جایی که همسر و ندیمه‌ها اکنون در آن جا به خاطر استقبال از وی، ایستاده بودند.

در این حال عده‌ای از افسران ارشد و نظامیان که به دنبال شاه به داخل صحن آمده بودند، به پاسبان‌ها دستور دادند: هر معمّمی را که در اطراف صحن ببینید، بگیرند و بیاورند، آن‌ها هم جمعی از طلاب را که در گوشه و کنار پیدا کردند، کشان کشان به طرف ایوان آوردند، برای خوش آمد شاه و زنش جلو چشم آنان، آن‌ها را زیر باتوم و شلاق گرفتند و زدند، برخی را خود شاه نیز با تعلیمی و لگد می‌زد.

شاه: آن سید و آن شیخ کجا هستند؟

شاه، رییس شهربانی را خواست و گفت: آن سید و آن شیخ ... کجا هستند؟، رییس شهربانی مثل چوب خشک، دو پا را به هم کوبید و در طول این مدت که در حالت سلام نظامی ایستاده بود گفت: جان نثار، آن شیخ را گیر آورده است و اکنون همین جا در یکی از غرفه‌های صحن نو حاضر است، اما آن سید متأسفانه فرار کرده و هر چه گشتم، اثری از او پیدا نشد.

شاه با تعلیمی، محکم به دهان رییس شهربانی کوبید، به طوری که یکی دو دندان او شکست و خون از دهانش راه افتاد و چند ضربت دیگر به کتف رییس شهربانی کوبید و به یکی از افسران عالی رتبه فرمان داد: درجه این توله سگ بی‌عرضه را بکن، بفرستش تهران! آن افسر جلو رفت و درجه‌های او را در حالی که او همان طور با سلام نظامی و در حال خبردار ایستاده بود، کند و به دو تا پاسبان اشاره کرد، آن‌ها جلو دویدند و بازوهایش را گرفتند و او را از صحنه و صحن بیرون بردند.

شیخ با دلی محکم و سرشار از اخلاص و ایمان رو در روی جلّاد ایستاد

شاه بعد از این که از مجازات رییس شهربانی فارغ شد، با قیافه خشم آلود فریاد زد: آن شیخ پدر .... و ... را بیاورید، سپهبد احمدی و بعضی از افسران در صدد جستجو بر آمده، به مسجد بالاسر که عبادت‌گاه شیخ بود، آمدند و شیخ را دیدند که در آن جا نشسته است، جلو آمدند و دست‌های خود را روی سر او بلند کرده و فرمان دادند: «بی‌حرکت» و او را به طرف شاه بردند.

شیخ با قدم‌هایی محکم و دلی سرشار از اطمینان و اخلاص به طرف آن جلاد می‌رفت و از این که توفیق انجام وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را در جای خود به دست آورده است، خوشحال بود و بالاخره، شیخ محمدتقی بافقی آمد و بدون هیچ تشویش و هراس روبروی شاه ایستاد، شاه: چرا به ملکه ایران توهین کردی؟، شیخ: توهین نبود امر به معروف بود.

شیخ محمدتقی محکم و قاطع، رو در روی شاه ایستاده بود و به چشم‌های شاه نگاه می‌کرد، شاه در منتهای درجه عصبانیت فریاد زد: شیخ ... (از همان فحش‌های آبدار و مخصوص و منحصر به فرد خویش نثار شیخ کرد) و با تعلیمی و لگد به جان او افتاد و بعد با اشاره او، شیخ محمدتقی را دمر خوابانیدند و شاه با عصای ضخیم خود بر پشت او می‌نواخت و شیخ تنها می‌گفت: یا امام زمان یا امام زمان.

شیخ چون این قیام برای امر به معروف و نهی ازمنکر را از اثنای دعای ندبه ـ چنان که گفته شد ـ آغاز کرده بود، لذا این سرباز مجاهد امام عصر (عج) از آن ساعت تا این لحظه که زیر چکمه و شلاق جلاد است، پیوسته به یاد آن حضرت است و برای جلب خشنودی او و احیای او همه این مصیبت ها را تحمل می‌کند و می‌گوید: یا امام زمان و یا امام زمان، خوشحال است که در راه او چوب می‌خورد.

بعد از کتک زدن‌های بسیار، شاه از حاج شیخ محمدتقی پرسید: چه کسی به تو گفت که به ملکه ایران توهین کنی؟ حاج شیخ در کمال اطمینان و قوت نفس گفت: توهین نبود و امر به معروف بود، من گفتم: بی‌حجابی در اسلام حرام است، خاصّه در حرم مطهر دختر پیغمبر(ص) هنوز هم همین را می‌گویم.

شاه که به خیال خودش با توهین و کتک رضایت خاطر ملکه را حاصل کرده و زهر خود را نیز ریخته بود، راه افتاد و گفت: این شیخ را برای استنطاق با ما تهران بیاورید، آن سید را هم پیدا کنید و به تهران بفرستید.

مأمورین، شیخ محمدتقی را به تهران و از آن جا یکسره به زندان شهربانی بردند، ولی سید ناظم در همان گیر و دار اول از میان جمعیت خارج شد و مأمورین نتوانستند او را پیدا کنند، بعدها، معلوم شد، به نجف اشرف رفته و در آن جا مشغول تحصیل شد تا بعد از شهریور 1320 به ایران مراجعت کرد.

سرانجام جریان شیخ محمدتقی بافقی

آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری با متانت و پیگیری دقیق از طریق علمای تهران عظمت مقام حاج شیخ محمدتقی بافقی را به حکومت وقت ابلاغ کرد و زمینه آسایش او را در زندان فراهم کرد، از جمله به پدر آیت‌الله سید محمود طالقانی پیام فرستاد که برای حاج شیخ مرتب از منزل خود غذا بفرستد، زیرا می‌دانست که حاج شیخ اهل خوردن غذای دولتی نیست و در نتیجه پیگیری آیت‌الله حائری، شیخ محمدتقی بافقی پس از حدود 6 ماه از زندان آزاد شد، اما کینه رضاخان بیش از آن بود که بگذارد حاج شیخ به قم باز گردد، پس او را به شهرری تبعید کرد و او در آن شهر به تبلیغ معارف اسلامی و اقامه نماز جماعت و تربیت افراد -مخصوصاً با زهد و ساده زیستی و اخلاصی که داشت ـ تا پایان عمر اشتغال داشت.

هدیه ای که مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی به امام خمینی داد.

در سفری که امام خمینی (ره) و پدرم برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودند امام در صحن حرم امام رضا (ع) با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می‌شوند. امام امت (ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می‌شمارد و به ایشان می‌گوید با شما سخنی دارم.

حاج حسنعلی نخودکی می‌گوید: من در حال انجام اعمال هستم، شما در بقعه حر عاملی (ره) بمانید من خودم پیش شما می‌آیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی می‌آید و می‌گوید چه کار دارید؟ امام (ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا (علیه‌السلام) کرد و گفت: تو را به این امام رضا، اگر (علم) کیمیاداری به ما هم بده؟

حاج حسنعلی نخودکی انکار به داشتن علم (کیمیا) نکرد بلکه به امام (ره) فرمودند: اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می‌دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جایی به کار نبرید؟ امام خمینی (ره) که از‌‌ همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می‌بارید، سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمی‌توانم چنین قولی به شما بدهم. حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام (ره) شنید روبه ایشان کرد و فرمود: حالا که نمی‌توانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می‌دهم و آن اینکه: بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هو العلی العظیم» می‌خوانی. و بعد تسبیحات فاطمه زهرا سلام الله علیها را می‌گویی. و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را می‌خوانی.

و بعد سه بار صلوات می‌گویی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و بعد سه بار آیه مبارکه: وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا؛ (سوره طلاق آیه ۲ و ۳) (هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد، و هرکس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را می‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است.) را می‌خوانی که این از کیمیا برایت بهتر است.

ناگفته‌هایی از سفرهای رهبر انقلاب به روایت امیر خلبان دهقانی‌زنگ

                                                    بسمه تعالی  

پیرزن پس از اینکه از حرف های دخترش قانع نشد، برگشت از من که لباس نظامی به تن داشتم سؤال کرد و گفت: واقعا ایشان آقای خامنه‌ای هستند؟ من هم گفتم بله.

به گزارش فارس، تاکنون بارها پیش آمده که افراد متعددی در مقاطع مختلف به بیان مصادیقی از زندگی ساده و بدون آلایش رهبر معظم انقلاب پرداخته و نکات و بعضا خاطراتی را بیان کرده‌اند.
 
اما آنچه در زیر می خوانید بخشی از خاطرات امیر خلبان تورج دهقانی زنگنه فرمانده آشیانه جمهوری اسلامی ایران است که برای اولین بار با موضوع سفرهای رهبر انقلاب با هواپیما به مناطق مختلف کشور در خبرگزاری فارس منتشر می‌شود.
 
امیر دهقانی زنگنه به واسطه مسئولیتی که در آشیانه جمهوری اسلامی ایران دارد یکی از کسانی است که در بسیاری از سفرهای مقام معظم رهبری ایشان را همراهی می‌کند.
 
* سفر به کردستان با هواپیمای عادی
 
معمولا  حضرت آقا با تهیه بلیت با هواپیمای عادی سفر می‌کنند.
 
برای نمونه در سفر ایشان به استان کردستان، رهبر معظم انقلاب همچون گذشته با پرواز عادی به همراه دیگر مسافران به این استان سفر کردند.
 
* تلاوت اذان در گوش یک نوزاد در پرواز تهران-مشهد
 
در یکی از سفرهای معظم‌له به مشهد مقدس بود که آقا از تیم همراهشان خواستند ممانعتی برای کسانی که می خواهند ایشان را ببینند، ایجاد نشود.
 
اشتیاق مسافران برای دیدار باعث شد تا حضرت آقا تا پایان سفر حتی فرصت برای نوشیدن یک استکان چای هم نداشته باشند.
 
در همین پرواز بود که یک زوج جوان فرزندشان را که تازه متولد شده بود خدمت آقا آورده و ایشان نیز در گوش کودک اذان گفتند. چند نفر لبنانی هم در این پرواز حضور داشتند که توانستند با آقا دیدار و گفت‌وگو کنند.
 
در یکی دیگر از سفرها خانمی حدود 40ساله به همراه مادر 70 ساله‌اش به فاصله دو سه ردیف صندلی با آقا نشسته بودند.
 
با شروع پرواز، دختر آن خانم به او گفت که چند ردیف جلوتر از ما، آقای خامنه ای نشسته اند.
 
مادر که باورش نشده بود، گفت آقا که با هواپیمای معمولی سفر نمی‌کنند و پس از اینکه از حرف های دخترش قانع نشد، برگشت از من که لباس نظامی به تن داشتم سؤال کرد و گفت: واقعا ایشان آقای خامنه‌ای هستند؟ من هم گفتم بله.
 
باز پرسید: آن خانمی که پشت سر ایشان نشسته، همسرشان است؟ مجددا گفتم بله.
 
بعد اجازه خواست تا برود و با همسر آقا چند کلمه‌ای صحبت کند. می‌گفت می‌خواهم کمی با ایشان در مورد مشکلات پیری و بیماری که دارم درد دل کنم.
 
* ماجرای یک بسته میوه اضافی برای آقا
 
در یک سفر دیگر قرار شد حضرت آقا با پرواز ایران‌ایر بروند. مسئولان پرواز بعد از اینکه متوجه حضور رهبر انقلاب در این هواپیما شدند، علاوه بر خوردنی‌های معمول، که برای پذیرایی مسافران در نظر گرفته شده بود، یک بسته میوه اضافه هم برای ایشان آوردند.
 
آقا با دیدن این بسته میوه ناراحت شده و به یکی از همراهان خود اعتراض کردند که این بسته میوه را بردارند و ببرند.
 
در واقع ایشان اصلا اجازه نمی‌دهند که برای سفرهایشان تدارک خاصی دیده شود و معمولا در پروازها تنها با یک استکان چای (از همانی که به مسافران داده می‌شود) و یک کیک کوچک که از فروشگاه‌های بیرون تهیه شده از ایشان پذیرایی می‌شود و اجازه نمی‌دهند چیز دیگری به اینها اضافه شود.

زندگی نامه مرحوم آیت الله سید مرتضی نجومی

بسمه تعالی  

   زندگی نامه مرحوم آیت الله سید مرتضی نجومی به قلم خودش  

 

 

                            آیه الله نجومی

   زندگی ، خاندان و سیادت    

  بنده سید مرتضی نجومی فرزند مرحوم آیت الله آقا سید محمد جواد نجومی فرزند مرحوم آیت الله سید میرزا اسماعیل نجومی طبق شجره نامه ای که بخط جد سوم بنده در پشت نسخه بسیار نفیس  نهج البلاغه خطی سلسله سیادت بدین قرار است. بنده سید مرتضی فرزند سید محمد جواد فرزند سید اسماعیل فرزند سید حسن فرزند اسماعیل فرزند محمد رضا فرزند عبدالرزاق فرزند محمد اسماعیل فرزند محمد صالح فرزند موسی فرزند عیسی فرزند احمد فرزند محمد فرزند علی فرزند محمد فرزند یحیی فرزند یحیی فرزند حسین ذی الدمعه فرزند والا و گرانقدر زید شهید فرزند امام همام سید الساجدین و زین العابدین حضرت علی بن الحسین علیهما الصلاه و السلام . در این شجره نامه ظاهراً چند نفری ثبت نشده و از قلم افتاده است . آثار و علائمی که ما در خاندان خود دیده و از ذکر آن ها معذوریم شک و شبهه ای در سیادت این شجره طیبه نیست از زمان صفویه در کتب وقفی خاندان بدین سیادت اشاره شده است . پشت بعضی کتب وقفی که وقف بر اولاد است چنین ثبت شده است .

   وقف نمود عالیحضرت سیادت منقبت قدوه الحکماء الالهیین و اسوه العرفاء المتألهین شیخ المشایخ و السالکین  رئیس العلماء و المرشدین الواصل الی رحمه ربه العلی میر محمد تقی الرضوی عامله الله بلطفه الخفی و الجلی ، که در این وقف نامه و انواع دیگر همه تصریح به کلمه سیادت شده است .

   و همان طور که اشاره شد ، این شجره مبارکه به حسین ذی الدمعه و برادرش عیسی و اولاد ایشان می رسد . حسین بقدری در عبادات و نماز هایش گریه می کرد که معروف شد به ذی الدمعه ، صاحب اشک و عیسی بسیار شجاع بود ؛ آن سان که وقتی شیری مزاحم مردم بود ، کشت و ملقب شد به موتم الاشبال یعنی یتیم کننده شیر بچگان . در هر صورت چون اولاد حسین و عیسی و جمعی دیگر از سادات در قریه اقساس که نزدیک کوفه بوده است ، ساکن گشتند ، معروف به سادات اقساسیین شدند . یاقوت در کلمه اقساس می گوید ، اقساس قریه یا شهری به کوفه بوده است که او را اقساس مالک می نامیده اند و با این موضع منسوب است ابو محمد یحیی بن محمد بن الحسن بن محمد بن علی بن محمد بن یحیی بن الحسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب اقساسی . در سال چهار صد و هفتاد و خورده ای در کوفه وفات کرد و جماعتی از علویین نیز منسوب به این اقساسند .

   اشاراتی در راز و رمز سیادت بنی زهرا (ع)

   به مناسبت سیادت و انتساب به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله و سلامه علیها و علی ابیها و بعلها و بنیها نکته ای را به فرزندان عزیزم و همه ذریه طیبه و مبارکه آن حضرت عرض می نمایم . عزیزانم آن قدر این انتساب را که عنایت حضرت متعال به موهبت خودش بدون اکتسابی به شما ارزانی داشته بدانید . درست است که سیادت خود احکام خاصه فقهی دارد که در کتب فقه مذکور است و سیادت یعنی انتساب از طرف پدر به هاشم سلام الله علیه جد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و لذا ما سادات از غیر حضرت زهرا هم داریم ... ولی بخصوص اولاد و ذریه زهرای اطهر بودن شرف و کرامتی دیگر است و چه کرامتی و چه نعمتی بالا تر از آنکه اینان محرم آن حضرتند و چه شرف و فضیلتی برتر و بالاتر از اینکه روز محشر نه اینکه به اینان می گویند ؛ چشمتان را پائین بیندازید ؛ زیرا فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) می گذرد ، بلکه می گویند ؛ سر بردارید و مادر کریمه و مظلومه خود را بنگرید . حتی اولاد های دختری آن مخدره گرچه سید نیستند ، اما تا روز قیامت نوه دختری و محرم آن مخدره اند و براستی هیچ فکر کرده اید که این همه خلائق در کشور های اسلامی بویژه کشور های شیعی یکی از مادرانشان از الآن تا 14 قرن قبل سیده و علویه و اولاد زهرا نبوده است و آیا این همه خلائق که سر از خاک قیامت بر می آورند ، فرزندان پسری و دختری او نیستند و با تصور این معنی معنای خیر کثیر را در یابید .

   گرچه نمی خواهم خیلی از حرف ها را در این نوشتار بازگو کنم ؛ اما بمناسبت سیادت این خاندان قصه عجیبی را از مرحوم والدم نقل کنم ؛ آن مرحوم از سادات بسیار جلیل القدر و از اتقیای زمان خود بود ؛ بطوری که خیلی ها در باره ایشان اعتقادی فوق عادی داشتند . ان شاء الله در ترجمه حال ایشان به این امور اشاره ای می کنم .

   شبی با ایشان بعد از نماز مغرب و عشاء از مسجد بیرون آمده رو به منزل می رفتیم . ایشان جلو بنده و عصا در دست مبارکشان بود . در تاریکی کوچه سگی پشمالو کنار دیوار نشسته بود که به محض رسیدن ما به آن محل به مرحوم پدرم حمله کرد که ایشان با عصا و بنده هم کمک نموده سگ را از خود راندیم و از محل گذشته به منزل آمدیم . شب دیگر باز هم از مسجد بیرون آمده از همان مسیر دیشب رو به منزل می آمدیم ؛ گذرمان به همان محل و همان سگ افتاد و عجیب آن بود که بیشتر پشم سگ ریخته پوست بدنش بطور زشتی نمایان و بسیار ناتوان در کنار دیوار نشسته بود . با رسیدن ما ناله بسیار ضعیفی نمود و هیچ حرکتی نکرد و من فوراً متوجه مطلبی و روایتی شدم و خیلی تعجب نموده اما به روی پدرم نیاوردم . دیدم مرحوم پدرم هم که به آرامش و وقار در حرکت بودند ؛ از جلو سگ که گذشتیم تکانی خوردند ، آهسته و بسیار متعجبانه زیر لب عبارتی که ظاهراً چنین یادم می آید ، فرمودند : لا اله الا الله ، حیوان بیچاره گر شد و بیش از این چیزی نگفتند . من فوراً فهمیدم . اشاره می کنند به آنچه من نیز فوراً متوجه گردیده بودم یعنی اصالت سیادت ما به مقتضای روایت زید شهید که : ما عاوانا کَلْبُ اِلّا وَقَدْ جَرِبَ . هیچ سگی بر ما پارس و هجوم نکرد مگر آن که گر شد .

   این حدیث شریف پنجمین حدیثی است که مرحوم علامه بی نظیر روزگار ، سید علی خان مدنی شیرازی در اول شرح صحیفه خود از آباء کرام و شریف خود نقل می فرماید و خصوصیت این پنج حدیث آن است که با سلسله متبرکه منفرده ابناء از آباء که در سلسله آن بیست و هفت تن پسر و پدر از اعاظم و هر فرزند از پدر خود از جد بزرگوار خود زید شهید نقل می فرماید .

   ... حدیث پنجم چنین است و حدیث کرد ما را والدم قدس سره به سند مذکور و متصل به زید شهید که می فرماید : شنیدم برادرم باقر علیه السلام می فرمود : شنیدم پدرم زین العابدین می فرمود : شنیدم پدرم حسین را می فرمود : شنیدم پدرم علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) می فرمود : شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود : نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْمُطَلِّبِ ما عادانا بَیْتُ اِلّا وَقَدْ خَرِبَ وَ لا عاوانا کَلْبُ اِلّا وَقَدْ جَرِبَ وَ مَنْ لَمْ یُصَدِّقْ قَلْیُجَرِّبْ . ( ریاض السالکین ص 38 ) هیچ خانه ای با ما فرزندان عبدالمطلب دشمنی نکرد ، مگر آنکه خراب گردید و هیچ سگی بر ما بانگ و پارس نکرد مگر آنکه گر شد و هر که باور ندارد ، آزمایش کند . البته جمله ما عاوانا کَلْبُ اِلّا وَقَدْ جَرِبَ ، معنای خیلی بالاتر از این حرف ها دارد . از این آثار و علائم خیلی دارم و مجال گفتن و نوشتن نیست ؛ بگذریم .

   اجداد پدری و مادری حقیر تا متجاوز از سیصد و پنجاه سال پیش که آثار آنان به دست ماست ، همگی روحانی بوده اند و بنده همیشه این نعمت عظمای حضرت حق متعال را سپاسگذار و شاکرم . مرحوم پدرم از علماء اتقیاء و افاضل نادره شهرستان کرمانشاه بودند که بعداً شرح حال ایشان را مفصلا به عرض می رسانم .