عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

پسر شهید اندرزگو ،کوچکترین زندانی سیاسی

جام جم آنلاین: از دید من به عنوان یک بچه شش ساله آنجا مکانی بود تاریک با پتوهای مشکی و سقفی بلند. ما سه ماه در زندان بودیم.  

3 سال از شهادت پدر می‌گذرد و حجت الاسلام سید مهدی اندرزگو فرزند بزرگ شهید سیدعلی اندرزگو، که در آن زمان شش ساله بوده، حتی حالا که پا به 40 سالگی گذاشته است، جای خالی‌اش را احساس می‌کند.

بهانه گفت‌وگوی ما با پسر شهید اندرزگو، چاپ برخی متون درباره زندگی اوست که به نظر می‌آید در بخش‌هایی از حقیقت فاصله گرفته ‌است.

آقای اندرزگو مطالبی را درباره پدرتان مطالعه می‌کردم که از صحت‌شان مطمئن نیستم و مایلم با مرور بخشی از خاطرات ایشان، درباره‌شان صحبت کنیم. برای مثال من شنیده‌ام که ایشان مدتی در دوران کودکی یا نوجوانی ترک تحصیل کرده بودند، آیا این موضوع درست است؟

خیر، پدرم هرگز ترک تحصیل نکردند، بلکه شب‌ها درس می‌خواندند و روزها در مغازه نجاری کار می‌کردند و سپس به دلیل علاقه به مسائل دینی تصمیم گرفتند، تحصیلات حوزوی داشته باشند.

این درست است که ایشان از خانواده فقیری بودند؟

این هم درست نیست. پدرم از خانواده‌ای با سطح متوسط اقتصادی و اعتقادات مذهبی بود با سه برادر و سه خواهر. پدرشان در بازار کار می‌کردند و ساکن محله دروازه غار بودند.

درست است که ایشان چندین بار دستگیر شدند و چون بازجویی‌های ساواک به نتیجه نرسید، آزادشان کرد؟

پدرم هرگز دستگیر نشدند. ایشان یک جمله معروف داشتند که چندین بار در میان دوستان تکرار کرده بودند. همیشه می‌گفتند «من هرگز زنده دستگیر نمی‌شوم.» پدرم نمی‌خواستند زنده به دست ساواک بیفتند. همیشه متواری بودند و ما هم همراه شان به شهرهای مختلف می‌رفتیم.

این فرارها از کی آغاز شد و چند سال طول کشید؟

از سال 1343 که امام(ره) سخنرانی علیه قانون ننگین مصونیت قضایی آمریکایی‌ها (کاپیتولاسیون) داشتند، نیاز به یک جنبش تازه و حرکتی تاثیرگذار در جامعه احساس می‌شد و براین اساس هیات موتلفه اسلامی تصمیم به اعدام انقلابی حسنعلی منصور، نخست‌وزیر وقت گرفتند و علیرغم همه تدابیر امنیتی، این تصمیم را پدرم که عضو شاخه مبارزه مسلحانه هیات موتلفه اسلامی بودند، به همراه شهیدان بخارایی، امانی، نیک‌نژاد و صفار هرندی در عملیاتی به نام بدر با حکم مرجع تقلید عملی کردند. فرار پدرم از همان زمان آغاز شد و تا سال 1357 ادامه داشت، یعنی حدود 14 سال فراری بودند و 20 جلد شناسنامه و 4 جلد گذرنامه داشتند.

شناسنامه‌ها و گذرنامه‌ها را از کجا تهیه می‌کردند؟

دوستان‌شان در ثبت‌احوال این مدارک را در اختیارشان قرار می‌دادند.

در زمان ترور پدرتان چند ساله بودند؟

آن زمان 25 سال داشتند. پدرم در روز تولد حضرت علی(ع) در سال 1318 متولد شدند و در روز شهادت ایشان در سال 1357، به شهادت رسیدند.

در صحبت‌های‌تان گفتید که با حکم مرجع تقلید اقدام به اعدام انقلابی کردند. منظورتان امام بود؟

خیر امام آن زمان در تبعید بودند و هیات موتلفه از آیت‌الله میلانی مجتهد طراز اول، کسب اجازه کردند.

پدر که فرار کردند، پس چطور ساواک ایشان را به عنوان یکی از عوامل ترور شناسایی کرد؟

عملیات در زمستان اتفاق افتاد و شهید بخارایی در محل ترور لیز خورد و ساواک ایشان را دستگیر کرد، اما هیچ‌کس را لو ندادند. ایشان در زمان دستگیری 18 ساله بودند. ساواک از طریق شناسایی محله و مدرسه‌شان، دوستانش را شناسایی کرد و بعد همه را جز پدر من دستگیر کردند.

در افغانستان پدرتان امنیت بیشتری داشتند، چرا برگشتند؟

سفر ایشان به افغانستان یک ماموریت برای تهیه سلاح بود. وقتی ماموریت شان تمام شد برگشتند. در تمام مدت فرار، پدرم همچنان به فعالیت انقلابی ادامه دادند. در این مدت هم اعلامیه وارد می‌کردند، هم اسلحه. گروه تشکیل داده بودند. البته ایشان زیر نظر ولی فقیه بودند. خودسرانه مبارزه نمی‌کردند.

از کدام شهر بیشتر خاطره دارید؟

در مشهد ما ساکن خیابان خسروی بودیم که اکنون اسمش خیابان شهید اندرزگوست. ما آنجا همسایه رهبر معظم انقلاب بودیم. من در چیذر به دنیا آمدم، اما سه برادرم در مشهد متولد شدند.

برای من همیشه جای سوال بوده است که پدرتان در آن شرایط فرار مخارج زندگی را چطور تامین می‌کردند؟

بازاری‌های متدین جزو مبارزان بودند و مبالغی را در اختیار موتلفه قرار می‌دادند. البته پدرم شغل‌های پوششی هم داشتند که صرفا برای جلوگیری از مشکوک شدن ساواک به ایشان بود مثلا مهر فروشی، تسبیح فروشی و فرش فروشی.

خاطره‌ای که از سفرهای مختلف‌ یادتان مانده باشد، دارید؟

من در زمانی که پدرم شهید شدند شش ساله بودم و منظورم این است که خیلی کوچک بودم، اما از مادرم خاطره‌ای شنیده‌ام.

مادر می‌گوید مدتی پدرم ناچار شد به زابل برود و در آنجا ساکن شود اما بعد ناچار بود که ما را ترک کند به همین علت من و برادرم محمود و مادر را به خانواده‌ای در زابل سپرد و گفتند که یک ماهه بر می‌گردند، اما مشکلاتی برای پدر پیش آمد و یک ماه شد دو ماه.

مادرم در آن زمان تقریبا 20 ساله بودند. وقتی مدت غیبت پدرم طولانی شد مرد آن خانواده‌ای که ما به آن سپرده شده بودیم از ترس این که ساواک ما را پیدا کند و برایش دردسر شود، تصمیم گرفته بود که من، برادرم و مادرم را بکشد.

مادرم این صحبت‌ها را شنیده و خیلی ترسیده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند و فقط متوسل شده بودند به اهل بیت که ناگهان، فرستاده‌ای از طرف پدرم آمده بود و خواسته بود ما را ببرد و مادرم هم بلافاصله آن خانه را ترک کرده بودند.

این حقیقت دارد که برادر شما کوچک‌ترین زندانی سیاسی کشور به حساب می‌آید؟

بله برادرم مرتضی در آن زمان هفت ماهه بود که من، مادرم و بقیه برادرها را زندانی کردند. ما نمی‌دانستیم پدر شهید شده‌اند. ما چهار کودک و مادرمان در بند 209 زندان اوین بودیم و دائما مادر را می‌بردند برای بازجویی تا بفهمند که آیا با پدر همکاری می‌کرده یا نه اما مادرم خودشان را بسادگی زدند و طوری وانمود کردند که ساواکی‌ها گمان کردند ایشان از فعالیت‌های پدرم خبری نداشته و به زور با او همراه شده‌ است.

زندان را چقدر به یاد دارید؟

نه زیاد. از دید من به عنوان یک بچه شش ساله آنجا مکانی بود تاریک با پتوهای مشکی و سقفی بلند. ما سه ماه در زندان بودیم.

گفتید که از شهادت پدر مطلع نبودید. چرا؟

پدرم در تهران بودند و ما در مشهد. ماه رمضان بود و ایشان با دوست‌شان قرار گذاشته بودند که برای افطاری بروند خانه‌شان، اما زمانی که به مغازه دوست‌شان زنگ زده بودند و او به پدرم گفته بود «آقای جوادی ما منتظر افطاریم.» ساواک حدس زده بود که این آقای جوادی باید همان اندرزگویی باشد که سال‌هاست دنبالش می‌گردند. خانه دوست پدرم را پیدا کردند و وقتی پدرم در مسیر بودند 5 اکیپ از ساواک برای دستگیری‌شان کمین کردند و درگیری پیش آمد. برای دستگیری پدرم در ساواک بخش ویژه‌ای تشکیل شده بود و در آن زمان برای دستگیری‌شان 20 میلیون تومان جایزه می‌دادند!

اگر برای افطار می‌رفتند، پس اسنادی که آنها را پاره کردند و سعی کردند بخورند تا به دست ساواک نیفتد، چه بود؟

دفترچه تلفن شان بود. نمی‌خواستند شماره تلفن‌های دوستان شان دست ساواک بیفتد. آن روز پدرم روزه بودند و روزه‌شان را با خوردن آن اسناد باز کردند.

پدرتان عهد کرده بودند زنده دست ساواک نیفتند و ساواک هم تا آنجا که شنیده ام دستور اکید داشت که ایشان را زنده بگیرد، چه طور شد که شهید شدند؟

پدرم دست‌شان را در جیب‌شان کردند و تظاهر کردند که مسلح هستند و آنها هم ایشان را به رگبار بستند.

چه کسی خبر شهادت پدرتان را به خانواده شما داد؟

وقتی امام وارد کشور شدند فرمودند که می‌خواهند خانواده ما را ببینند و به ملاقات‌شان که رفتیم، گفتند پدر شهید شده‌اند. امام به ما خیلی محبت کردند و گفتند که در تهران بمانید و همین جا زندگی کنید.

کدام یک از خصوصیت‌های اخلاقی پدر بیشتر یادتان مانده است؟

پدرم به نماز خیلی اهمیت می‌دادند. می‌گفتند مبارز مسلمانی که وقتی اذان می‌گویند منقلب نشود و برای اقامه نماز شتاب نکند، مبارز واقعی نیست، چون مبارز‌ان واقعی برای اجرایی شدن احکام اسلامی تلاش می‌کنند که یکی از آنها نماز است.

نیره خسروی - جام‌جم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد