عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

عروه الوثقی

حضرت امام خمینی (ره): آنها که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند.

روزگاری زلال بودی برادر !

باسمه تعالی

 

   به پا هایت نگاه کن ، ببین چقدر از جاده شهدا دور است . این همان پائی است که روزگاری روی خاکریز ها می دوید تا سنگری به دشمن ندهد . بر خاک جبهه می دوید تا مجروحی بر زمین نماند . این پا ها می دویدند تا از کاروان جا نمانند و امروز چقدر ضعیف شده اند . به دست هایت نگاه کن ، چقدر خالیست . زمانی پرچم سبز گردان را به دست می گرفت و علمدار بود ، جای دست های برادرانت چقدر در بین دست هایت خالیست . این دست ها زمانی زخم ها را می بست تا درد ها آرام شوند ، بر سینه می گرفت تا حسینی شود . با همین دست ها بود که یک خط را سیراب می کرد . طعم آبش هنوز یادم هست ! اما امروز چه بی برکت شده است !

   دلت چقدر زنگار بسته ؟ روزگاری آئینه ای بود زلال ، مثل آفتاب . می شد تمام شهدا را در آن سیر کرد . اراده می کرد و تا کربلا می رفت . می تپید با یاد بچه های خط ، می تپید برای گردان تبوک که در خط مانده بود برای شهید اسمعلی که هنوز نرسیده بود . با صدای تپشش ، لشکری نیرو می گرفت و می نشستند پای حرف های دلت تا شب های سردشان گرمِ گرم شود . اما امروز به دلت نگاه کن ! چقدر خسته گوشه ای افتاده . با خودت چه کرده ؟!

   چهره ات را دیده ای ؟! همان آئینه کوچک جنگی ات را بیرون بیاور . نگاهی به آن بینداز ، ببین هنوز هم همان دلاوری را می بینی که از عطر محاسنش گردانی مست بود، از مشکی موهایش شب چهره در هم می کشید . ببین هنوز همان طور چهره ات می درخشد ، مثل ماه ، ببین باز هم اطرافیانت می گویند : « برادر ما را هم در خشاب چهل تائی نماز شبت قرار بده . هنوز هم وقتی زبارت عاشورا می خوانی صدایت می لرزد و اشک روی گونه هایت می لغزد ؟ هنوز هم به احترام پرستو های خیبر ، لباس عزا به تن می کنی ؟ یا برای بدری ها هر شب فاتحه می خوانی ؟ هنوز هم حاضری روی مین ها بخوابی تا معبر شوی ؟ آن شب را یادت هست ، چه کسی می دانست که روزی برگردی و به هر آنچه که به دست آورده بودی ، پشت کنی !! تو را از مهربانی هایت می شناختیم . راستی زخم پهلویت را زیر کدام لباس مخفی کرده ای که کسی نفهمد که چرا زخم خورده ای . روزی از تو پرسیدم ، گفتی : « رفته بودم انتقام سیلی زهرا (س) را بگیرم ، درد پهلویش نصیبم شد ... » و امروز اگر از تو بپرسند ، چه می گویی ؟

   هنوز هم وقتی می خندی یاد لحظه های بسیجی بودنت می افتی ؟ راست می گویند که بسیجی ماندن سخت تر است . باید بمانی و بسوزی تا بفهمی ماندن یعنی چه ؟

اما برخی رفتند و به آن همه که به دست آورده بودند ، پشت کردند و تنها رد پایی بر صورت آرزوهایشان مانده ، تمام آن چیز هایی که با قطره قطره خون به دست آورده بودند با لبخندی و    کرشمه ای فروختند . یادت هست ، روز های آخر گفتی : « برمی گردم با کوله باری پر از خاطرات شقایق ها ، به هر خانه شاخه ای می دهم تا هیچ گاه از یاد کسی نرود . بر دروازه شهر نام قهرمانان را می کوبم تا هر کس که وارد می شود با یاد آنان وارد شود . » گفتی : « وقتی برگردم برای آدم های شهرم قصه جنگیدن دیو ها با رستم ها را می گویم تا هر کجا که می روند افتخار کنند از کدام دیار برخاسته اند .

   آری ، برادر ! قصه جنگیدنت با خصم دژخیم را بگو تا امروزی ها در مقابل جلوه های زرق و برق دنیا کمرشان خم نشود . از محاصره پست و اسکناس رهانیده شوند و هم رزمان دیروزت نیز گرفتار    آلودگی ها و خمودگی ها نشوند .

کرمانشاه جانباز محمد فرهنگیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد